صدای موتورها که در گوشم میپیچه و فریاد هراسناک یکی از دوستان که کمی جلوتر سرِ کوچه کشیک میده که "بسیجیها اومدند" و چند لحظه بعد که حدود سی چهل موتوری سیاه که زنجیر به دست عربده میزنند و پیچ کوچه را طی میکنند که به ما سه نفر برسند و همه خشم نهفته در فحاشیهایشان را به به خط سیاهی کبودی بر بدن ما نقش بزنند! دری باز شد و نجوایی که ما را به درون کشید و فرصتی که بر روی پلهها نفسی تازه کنیم، فرصتهایی که خاطراتم برای پرواز در حجم آن از من اجازه نمیگیرد:
یادمه وقتی وارد دانشگاه شدم و با هزار آدرس پرسیدن رسیدم به دانشکده، قبل از سوال در مورد دفتر آموزش و انجمن اسلامی و گروه شیمی، مستقیم تابلوها رو دنبال کردم تا رسیدم به دفتر بسیج و دوباره شدم یک بسیجی، ولی این بار نه در مسجد محل که در دانشگاه! برخوردها خوب بود، حتا با منی که از همون روزهای اول با ظاهر متفاوتام همیشه باید تلاش دوچندان میکردم تا خودم را اینجور جاها جا بدم. هر چند این بسیجی بودن من چندان طول نکشید و با عضویت و فعالیت در انجمن و یک سری بحثهای پراکنده و شرکت در تریبونهای مختلف از بسیج کاملا محترمانه عذرم خواسته شد، ولی تا روزهای آخرِ دانشجو ماندنم آنقدر احترام هم را داشتیم که صحبتهای مابین به جدالهای تخریبی کشیده نشود و آنقدر حرمتها حفظ شد که وقتی برای دیدار از منطق جنگ زده بعد از دو سال وارد دفتر بسیج شدم، بر صدر اتاق نشاندنم و بی نوبت راهیم کردند. درسته آن بسیج که روزی با چنان ذوقی برگه عضویت در آن را پر کردم آن بوی خوش فداکاری و ایثار در راه جامعه و کشور و خاک و عقیده رو نداشت که الفبایش را در عکسها و خاطرات بزرگترها فرا گرفتم، ولی هنوز به اینجای امروز هم نرسیده بود که یادآور تلخیهای امروز شود. واقعاً چه شد؟ چه بر سرِ بسیجی آمد که روزی تک تک لولههای تفنگ دشمنان تا بیخِ دندان مسلح خود را شرمنده فداکاریهای خود کرد و سرد ساخت؟ چه بر سرِ بسیجی آمد که چنان محبوب بود و چنان مردمی که مردم "بچه بسیجی بودن" خودشان یا بچههایشان را بر پیشانیشان میچسباندند؟ آن رویای ما کجا رفت؟
نه میخواهم فحش بدم و نه میخواهم نفرین کنم و نه میخواهم کسی و به راه راست هدایت کنم، نه معتقدم که من سفید و بی اشتباهام و کامل بر مدار درستی و منطق و نه میخواهم ادعا کنم که سمت مقابل ما سیاه مطلق و جنایتکار و بر مدار تعصبی ضد منطق که پول میگیرد و امکانات تا دست به جنایت بزند. میخواهم صحبت کنم و درد دل و انتظار دارم جواب بگیرم، میخواهم سوال بپرسم، در فضایی که امنیتم حفظ شود، اصلا همین سؤال اول من است: چرا باید من فکر کنم که اگر سوالی از شما بپرسم امنیتم به خطر میافتد؟ چرا من باید بابت هر بار سوالی که از دوستان و غیر دوستان بسیجیام در جمعهای علنی پرسیدم با این تعریف متلک گونه مواجه بشم "که بابا دلِ شیر داری!"، چرا باید بسیج مستضعفانای که با فرمان شخص امام و به خواست ایشان و با آن استقبال گسترده از دل مردم و اجتماع تشکیل شد تبدیل به چنین کابوس ترسناکی شود که اینک میبینیم؟ کابوسی که هر روز بزرگتر میشود که نگوئید که اشتباه است که همینجا میتونم چندین نوشته از هم رزمان تان بگزارم که به غرش موتورهایشان و نفیر زنجیرهایشان و ضجههای پس آن مینازیدند و چنان با آب و تاب مدال آن را بر سینه میزنند که بسیجیهای بی ادعای زمان جنگ نمیزدند؟ اصلا سوال دوم من این است: تا الان خاطرهای از بسیجی سراغ دارید که با افتخار از کشتنهای ناگزیری صحبت کند که برای دفاع از خاک میهن انجام داده؟ اصلا یادتان میاید که جایی بسیجی از کشتن دشمن متجاوز چنان با لذت صحبت کند که بسیاری از هم دوشان کم لطف شما از رنگین کردن کف خیابانها از خونِ هموطنان؟
وقتی واژه این هموطن رو میشنوم اشک میخواد تو چشم هام جمع بشه، وقتی یادم میفته که ما هم وطنیم، یعنی من و شما چه بسا بارها از کنار هم رد شدیم و چه بسا سلامی هم کرده باشیم، که من و تو و امثال تو شاید در قالب تیمهای ورزشی محله ما و شما با هم فوتبالی هم بازی کرده باشیم و پدرهایمان هم دوش هم جنگ و کار و زندگی کرده باشند، من و تو اینیم و اینک باید بدن من میزبان خشم شما شود؟ نباید افسوس بخورم؟ نباید با تعجب نگاه کنم؟ نباید حیرت زده شوم از چنان حکم بی رحمانه ای؟ اصلا گیرم شما راست میگید و فرض کاملا اشتباه شما درست است و من دشمن رهبر و مرشد و مراد شما، حکم من این است؟ که خون بدهم و میزبان ستمهای شما شوم؟ این شرط مسلمانی است؟ حضرت علی با آن همه بزرگی و با آن همه کرامتاش بر ادعای دروغ مردی یهودی بر دادگاه نشست در ذیل جایگاه قضاوت یک قاضی مستقل تا دیگری بر آن حکم کند، نه خود را خدا دانست و نه مخالفت با خود را مخالفت با خدا حتا خدا هم مخالفان با خود را چنان حکمی نداد که شما میدهید.
حتما این شعار به گوش شما خورده که "بسیجی واقعی، همت بود و باکری" ، از خود پوسیده اید که چرا این شعار سر داده میشود؟ حتما با خود گفته اید که این جماعت را چه به نام بسیجی آوردن، چه به تعریف هویت برای بسیجی و به نظرِ من غافل بوده اید که تنها کاری که ما داشتیم میکردیم تلاش به زنده نگاه داشتن هویتی از بسیج و بسیجی بود که ما در ذهن داشتیم. بسیج برای ما چیز دیگری بود: گوهری که شاید اینک آن را به عنوان خاطر بشناسیم، ولی همان خاطره را مفت از دست نخواهیم داد، گوهری که عیارش را خواهر همت و همسر باکری تعیین کرد، راستی، شنیدی تریبونهای مدعی بسیجی بودن چه در مورد خانواده این عزیزان نوشته اند؟ والله با اینکه از اعتبار آخرین کارت بسیجیام حدوداً ۶-۷ سال میگذرد، ولی هنوز دیگ غیرتام قل میزنه وقتی بهش فکر میکنم.
درددل کردم و امید دارم که جواب بشنوا، جوابی که فارغ از محتوا امیدوارم ظاهر آن برازنده آن سربند سرخی "یا زهرا" یی باشه که لابد شما بر سرِ بسیجیهای دو دهه قبل دیده اید و ادبیات آن هم همچنین.
امجد:
پاسخحذفآیت الله بهاءالدینی در سال ۶۵ فرمودند : خیلی ها(منتظری) دارند برای ولایت تلاش می کنند ولی ولایت منحصراً برای سید علی خامنه ای است …
http://salehat.ir/index.php?option=com_content&view=article&id=101&catid=45
مردم خون ندادن که دنبال خط امام بیفتند اقای اصلاح طلب (جمهوری اسلامی ورژن 2).من لینک هاتو تو بالاترین میخونم و جالبه بهت بگم تو دانشگاه صنعتی بالاترین بدون فیلتر میاد بالا واقعا از خودم بدم میاد که فریب اون خاتمی بیشرف و ترسو و بی عرضه رو خوردم و گمان کردم با رای دادن به اون اوضاع تغییر میکنه غافل از اینکه این رژیم از پایه خرابه شما فقط یه چیز واستون مهمه اونم حفظ نظامه من میبینم که به تمام لینک های تغییر نظام تو بالاترین منفی میدی حیف که من اکانت بالاترین ندارم تا یه منفی نثارت کنم جناب فرشادشا.من و چند تا از دوستام تو دانشگاه اینقدر که از شما اصلاح طلب ها نفرت دارینم از ا.ن و خ.ر متنفر نیستیم من بین این نظام با احمدی نژاد و نظامی دیگر با اصلاح طلب ها حقه باز فرصت طلب این رژیم رو انتخاب میکنم چون شماها 2رو که نه بلکه 100 رو هستین.منو میبخشید اگه حرفام خوشایندتون نبود اما خوشحالم که شماها تو ایران تو اقلیت قرار گرفتین و کسی دیگه دنباله اون اسهال طلبها نمی دود
پاسخحذفجاوید از اصفهان.
ممنون. یک ایمیل شخصی به ایمیلام بزن تا بهت دعوتنامه بالاترین بدم، تا انشاالله بهتر و روشن تر و کاراتر از عقاید خودت دفاع کنی!
پاسخحذفfarshadgreen@gmail.com