آقای پناهی، نمیدانستید؟ واقعا نمیدانستید که فرجام هنرمند اجتماعی بودن و هنرمند اجتماعی ماندن این است؟ واقعا نمیدانستید که هنرمند اگر بنا بر وظیفه چراغی بدست بگیرد و به قصد اصلاح، و نه اصلا اصلاح که به قصد ابراز کاستی ها، خلوت تاریکیها را به هم زند دیر یا زود مورد غضب میرغضبهای سلطان تاریکی قرار میگیرد؟ دیر یا زود نفیری فرمان میداد که سکتش کنید، تازه شانس آوردید که خیلی دور نبود آن روزهایی که قطعه سرب سردی هم ضمیمه آن نفیر میکردند. نگوئید که من تنها هنرمندم و هنرمند را چه به سرمای زندان، چه به صدای خشک چرخش لولای زنگ زده زندان، نگوئید که در این کشور شغل و کار انسان نیست که آینده انسان را میسازد، اینجا مخاطب تعهد است که سرنوشت شما را رقم خواهد زد، وگرنه یک نگاهی به علیرضا افتخاری و شریفی نیا بیندازید که یکی هنرمند سال میشود و آن یکی ...، بماند، شما پناهی هستید و آنها خودشان، که هر مقایسهای توهین به آن فردی است که در بزرگترین فستیوالهای فیلم دنیا، هنوز صندلیاش منقوش به نامش است، حتا اگر حکومتی حقارت خود را در ممانعت از خروج وی نمایان کند. آقای پناهی در این کشور غیرت مند بودن و غیرت مند ماندن ارزان نیست که سیاهی سیاهچالها عوض آن است، چه شما هنرمند باشی، چه ستوده وکیل، چه تاج زاده عملگر سیاسی، چه باستانی خبرنگار. مطمئنم میدانستید. آقای پناهی، سرم بلند است به شما که فخر جامعه هنری ایرانید که سرم بلند است که هنرمندی داریم که به بلندای طاق آسمان غیرت دارد و شرف. جاودانگی تان مبارک
۱۳۸۹ آذر ۲۹, دوشنبه
۱۳۸۹ آذر ۲۷, شنبه
به یاد همه آنهایی که هیبت یک حاکمیت را به سخره گرفتند
با ندا گریستم و به سهراب غبطه خوردم، با سحرخیز بغض کردم و به همراه تاج زاده خشمگین شدم، با نوریزاد آه کشیدم و بر استواری صفایی فراهانی غرور را معنا کردم. به یاد توکلی روسری سرم کردم و با آرام نژاد علی را خواندم. منم که به مانند نبوی بر حماقت و بلاهت آنهایی که وهم دفن آزادی را دارند لبخند زدم، منم که مغرور شدم، منم که افتخار کردم، منم که سکوت کردم تا بغض را در زندان درونم حبس کنم، منم که نوشتم، منم که سر به آسمان کردم و با خدای خودم گلایه ظلم این نامردمان را کردم، منم که نشستم، خواندم، قهقهه زدم، نگریستم، شرمگین شدم، پا شدم، سبز شدم، خسته شدم، حتا گاهی اوقات ایستادم و نظر به عقب افکندم، ولی منِ من هیچگاه ناامید نشدم، هیچگاه! ناامیدی در جایی که هیبت یک حاکمیت پوشالی را چنین سحرخیزها و تاج زادهها و شیواها به سخره میگیرند احمقانه نیست؟ در برابر حاکمانی که هنوز بعد از ۱۸ ماه از هراس ما چنین خیابانها را از ارتشها انباشت میکنند؟ در برابر حاکمان و ظالمانی که چنین نوجوان ۲۲ سالهای در بیدادگاههایشان گردن میافرازد؟ گردن افراشتنی که سرافرازی سرو پیش آن احساس حقارت میکند؟ نه، من مأیوس نخواهم شد که تک تک برگهای تاریخ گواه من است، که سطر به سطر سرگذشت آنها که سودای صدارت را داشته اند شاهد من است که روزی نه چندان دور، نغمه آزادی در گوش تک تک ما طنین خواهد افکند، روزی نه چندان دور
۱۳۸۹ آذر ۲۵, پنجشنبه
خانواده اسیران سبز، نوریزاد و تاج زاده آزاد شدند.
۱۳۸۹ آذر ۲۲, دوشنبه
نوریزاد؛ فصلی دیگر از داستان نسلی که افسانهها را میسازند
امروز چندمین روز اعتصاب نوریزاد است؟ سومین؟ چهارمین؟ یا شاید بیشتر! اینها برای ما تنها عددند، اعداد ترتیبی که به پیش میروند، که شاید ندانیم و یا شاید درک نکنیم که این اعداد در جای دیگر برای کسی دیگر داستانی دیگر دارد، داستان روزهای نخوردن است، نیاشامیدن، داستان روزهای مقاومت کردن است. اعدادی که شاید آنقدر برایمان انتزاعی باشد که نتوانیم عمق آن را بفهمیم، یعنی چه یک نفر نمیخورد در حالی که میتوانست بخورد، خوب هم بخورد، آنهم در هنگامهای که فصل خوردنش بود، که مگر هم کاران سابسقش کم میخورند؟ کم بر اسب مراد سوارند؟ کم میتازند؟ که مگر نمیتوانست نوریزاد هم دهان بر بندد و چشم از ظلم رفته بچرخاند و به سوی دیگر بنگرد و شکم انباشته کند؟ مگر نمیتوانست به سان بسیاری دیگر سکوت کند و در دل به سکوت خود راضی باشد و از رهگذر همین سکوت به لقمه خود راضی باشد؟ مگر نمیتوانست؟ کیست که نداند که داستان، فقط داستان خود انسان نیست که اگر سکوت نکنی این بی شرفان خانوادهها را میسوزانند، نوریزاد نمیدانست؟ نمیتوانست نفس ببندد و چشم بر زمین بیندازد و در ازایش آسایش خانوادهای را مختل نکند؟ نمیتوانست؟
میتوانست، براحتی هم میتوانست، به همان ترتیبی که بسیاری کردند، ولی محمد نوریزاد چنین نکرد، سکوت نکرد و دم برنبست و بازگشت، بازگشتی که بسان همان اعداد ترتیبی تنها بیانش برای ما راحت است، بازگشتی که مستلزم نقد دستاوردهای یک عمر خود بود، مستلزم ایستادن در برابر خود بود، مستلزم همراهی با کسانی بود که سالها در برابر آنها ایستاده بود و قلم در دست و زبان در دهان بر آنها تاخته بود، مستلزم این بود که حری دیگر بیافریند، در کربلایی جدید। محمد نوریزاد همه اینها را کرد و پای همه آنها ایستاد که بنگرید که چگونه هم قامت تاج زاده و سحرخیز و زیدآبادی در صف مقدم سپاه ایستاده است، بنگرید که چگونه همداستان توکلی و باستانی و ستوده پا پس نمیکشد. بنگرید.
یاد بیاوریم اولین زی که نوری زاد در قامت جدید چهره گشود و آن رنج نامه را با عبارت "من از تبار طایفهای هستم..." آغاز کرد، به یاد بیاوریم که چگونه صادقانه زار زد که "ما معلقیم", که "من این روزها لذتی از سالهای خدمتم به انقلاب نمی برم، من از این که هموطنانم درخیابانهای شهر کشته می شوند ، به انقلابی بودن خود تردید می کنم", یادمان بیاید که پرسید که آیا این "همان است که شهدا برای برپایی آرزوهای آرمانی این نظام از خود گذشتند ؟ این روزها من دست بر پشت دست خود می زنم و سرگردانم و ایکاش ایکاش می کنم، چه ایکاشهایی ؟". به یاد بیاوریم که ما چگونه با تردید به مردی نگریستیم که سالها تنها پذیرای تازیانههایش بودیم، چگونه از خود میپرسیدیم که مگر ممکن است؟ که شاید ما هم به افسانهها چندان معتقد نبودیم، که شاید انقلاب دل را ما هم از یاد برده بودیم، انقلابی که معجزه به دنبال دارد. محمد نوریزاد مردی بود که شاید دیر کمی دیر آمد، ولی تمام قامت آمد. محمد نوریزاد باز هم هیچ نخواهد خورد، باز هم هیچ نخواهد آشامید، در اعتراض به آنچه که در این کشور در جریان است، داستان فاجعه باری که اینک برای بسیاری از ما تبدیل به عادت شده. محمد نوریزاد نه کسی را کشت و نه به کسی آسیبی زد، نه خانوادهای را پاشاند و نه کودکی را یتیم کرد، نه به کسی تجاوز کرد و نه حقی مسلم را از احد الناسی سلب کرد که اتفاقا تنها کاری که کرد این بود که در برابر همه این اعمال و فاعل آن قامت برافراخت، قلم بدست گرفت و به شیوه مبارزه ما جنگیدن را آغاز کرد؛ نگاشت، به کسانی که فاعل همه اینها بودند، به کسانی که از طنز تلخ ایران عهده دار مقام قاضی این کشور هم هستند که کسوت مقدس قضاوت این دیار را هم بسان بسیاری چیزهای دیگر به تاراج بردند، قاضیانی که به تعداد اعدام کردههایشان مینازند و سالهای به مسلخ فرستادنشان را به رخ میکشند، همه جرم این مرد این بود که در برابر اینها ایستاد که کیست که نداند که مجازات آن چیست.
نوریزاد فصلی از داستان نسلی است که افسانهها را میسازند، فصلهایی که تاریخ این کشور گواه نمردنشان است، گواه دوامشان است. محمد نوریزاد باید بماند، باید بخورد، باید بیاشامد تا آنقدر پر توان بمانند تا گلوی مستبدان این کشور از پنجههایشان رهایی نیابد، تا آنقدر توان در بازویشان بماند که زمین خشک این سرزمین را به بار نشانند. محمد نوریزاد باید بماند، به قیمت التماس من، التماس ما، به قیمت خواست ما، که مگر به خاطر شهدای ما چنین عشق بازی نمیکند؟ ما زندههای هم داستانیم، جان به در بردههای همان کارزاریم که خواهش میکنیم، که التماس میکنیم که بمان، به خاطر ما بمان، به همراه ما بمان
۱۳۸۹ آذر ۱۸, پنجشنبه
در پی بیان ماجرایی که عالم و آدم از آن باخبرند، علی شکوری راد مجددا دستگیر شد
در پی بیان ماجرایی که عالم و آدم از آن باخبرند، علی دوباره شکوری راد دستگیر شد، البته دفعه قبل هم با شرایطی آزاد شده بود (بنا بر روایتی با وساطت و درخواست آیت الله وحید)، دفعه قبل هم که دستگیر شد با پرچم سبزی بر ماشین شخصی به اوین رفت و و آن هنگام که آزاد شد با بیرق سبزی به استقبالش رفتند. البته رفتارهای حاکمیت قابل درک است، قابل درک است که فتنهای که قرار بود تنها یک بعد از ظهر یا حداقل چند روز بعد از انتخابات بطول بیانجامد هنوز خرخره حکومت را رها نکرده، طنز تلخی است که رئیس فعلی دو تا قوه حاکمیتی به کاندیدی تبریک پیروزی بدن و بعد اختلاف شکست ۱۰ میلیونی اعلام بشه، دم خروس بی اخلاقی بد از پرده زده بیرون.