
با ندا گریستم و به سهراب غبطه خوردم، با سحرخیز بغض کردم و به همراه تاج زاده خشمگین شدم، با نوریزاد آه کشیدم و بر استواری صفایی فراهانی غرور را معنا کردم. به یاد توکلی روسری سرم کردم و با آرام نژاد علی را خواندم. منم که به مانند نبوی بر حماقت و بلاهت آنهایی که وهم دفن آزادی را دارند لبخند زدم، منم که مغرور شدم، منم که افتخار کردم، منم که سکوت کردم تا بغض را در زندان درونم حبس کنم، منم که نوشتم، منم که سر به آسمان کردم و با خدای خودم گلایه ظلم این نامردمان را کردم، منم که نشستم، خواندم، قهقهه زدم، نگریستم، شرمگین شدم، پا شدم، سبز شدم، خسته شدم، حتا گاهی اوقات ایستادم و نظر به عقب افکندم، ولی منِ من هیچگاه ناامید نشدم، هیچگاه! ناامیدی در جایی که هیبت یک حاکمیت پوشالی را چنین سحرخیزها و تاج زادهها و شیواها به سخره میگیرند احمقانه نیست؟ در برابر حاکمانی که هنوز بعد از ۱۸ ماه از هراس ما چنین خیابانها را از ارتشها انباشت میکنند؟ در برابر حاکمان و ظالمانی که چنین نوجوان ۲۲ سالهای در بیدادگاههایشان گردن میافرازد؟ گردن افراشتنی که سرافرازی سرو پیش آن احساس حقارت میکند؟ نه، من مأیوس نخواهم شد که تک تک برگهای تاریخ گواه من است، که سطر به سطر سرگذشت آنها که سودای صدارت را داشته اند شاهد من است که روزی نه چندان دور، نغمه آزادی در گوش تک تک ما طنین خواهد افکند، روزی نه چندان دور
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر