۱۳۹۰ آذر ۷, دوشنبه

محرم در پیش است و آوایی که دوباره شهر را به طنین‌اش خواهیم لرزاند: ما جنبش سبزیم و علمدار حسینیم



اینجا ایران است و محرم و ملتی که در کنار ساحل دجله تشنه ایستاده است، اینجا ایران است و محرم و آفتاب سوزان و قومی که انتظار می‌کشد، اینجا ایران است و ملتی که حسین وار و رستم مسلک آماده است تا حرکت دوباره خود را جشن بگیرد، تا حاکمان ظالم این دیار را مهمانِ مهمانیِ شکستن سکوت خود کند، تا حرکت کند، حرکتی دوباره.


اینجا ایران است و جنبش سبز و ملتی که هنوز ایستاده اند، هر چند زخم خورده، هر چند خسته، ولی‌ مغرور و سربلند و امیدوار که می‌دانند که آنها آینده سازان این پهنه اند. میر حسین‌شان در بند است و شیخ‌شان محبوس حاکمان و بر بال‌های شیرمرد‌ها و شیر زنان‌شان شان زنجیر اسارت زده اند، ولی می‌دانند و می‌بینند که هیچ کدام ذره‌ای عقب ننشسته اند و به حقارت سکوت تن‌ نداده اند، می‌دانند و می‌بینند که چگونه همه بی‌ شرفی حاکمیت حقیر اراده جمعی شده که همه سلاح شان اعتقاد‌شان است و همه ابزار‌هایشان اراده شان. ملت ای را می‌بیند و میداند که چنین شیری را نمی‌توان در بند نگاه داشت. 
عاشورایی دیگر در پیش است، عاشورایی که دیگر در آن نه حرف از یک شمر است و نه سپاه ۷۲ نفره حسین که اینجا صحبت از ملت آگاه به حق و معتقد به قدرت خود است که حاکمیت زوری که به شمر‌های خود مینازد. اینجا ایران است و عاشورایی که خواهد آمد و حاکمیتی که با چشمان خود حقارت خود را به نظاره خواهد نشست.

۱۳۹۰ آذر ۵, شنبه

به بهانه هفته بسیج و در مقام پرسش از وارثان بسیج: چه بر سر رویاهایم آمد؟


صدای موتور‌ها که در گوشم میپیچه و فریاد هراسناک یکی‌ از دوستان که کمی‌ جلوتر سرِ کوچه کشیک میده که "بسیجی‌‌ها اومدند" و چند لحظه بعد که حدود سی‌ چهل موتوری سیاه که زنجیر به دست عربده میزنند و پیچ کوچه را طی‌ میکنند که به ما سه نفر برسند و همه خشم نهفته در فحاشی‌هایشان را به به خط سیاهی کبودی بر بدن ما نقش بزنند! دری باز شد و نجوایی که ما را به درون کشید و فرصتی که بر روی پله‌ها نفسی تازه کنیم، فرصت‌هایی‌ که خاطراتم برای پرواز در حجم آن از من اجازه نمیگیرد:


یادمه وقتی‌ وارد دانشگاه شدم و با هزار آدرس پرسیدن رسیدم به دانشکده، قبل از سوال در مورد دفتر آموزش و انجمن اسلامی و گروه شیمی‌، مستقیم تابلو‌ها رو دنبال کردم تا رسیدم به دفتر بسیج و دوباره شدم یک بسیجی‌، ولی‌ این بار نه در مسجد محل که در دانشگاه! برخورد‌ها خوب بود، حتا با منی که از همون روزهای اول با ظاهر متفاوت‌ام همیشه باید تلاش دوچندان می‌کردم تا خودم را اینجور جاها جا بدم. هر چند این بسیجی‌ بودن من چندان طول نکشید و با عضویت و فعالیت در انجمن و یک سری بحث‌های پراکنده و شرکت در تریبون‌های مختلف از بسیج کاملا محترمانه عذرم خواسته شد، ولی‌ تا روزهای آخرِ دانشجو ماندنم آنقدر احترام هم را داشتیم که صحبت‌های مابین به جدال‌های تخریبی‌ کشیده نشود و آنقدر حرمت‌ها حفظ شد که وقتی‌ برای دیدار از منطق جنگ زده بعد از دو سال وارد دفتر بسیج شدم، بر صدر اتاق نشاندنم و بی‌ نوبت راهیم کردند. درسته آن بسیج که روزی با چنان ذوقی برگه عضویت در آن را پر کردم آن بوی خوش فداکاری و ایثار در راه جامعه و کشور و خاک و عقیده رو نداشت که الفبایش را در عکس‌ها و خاطرات بزرگتر‌ها فرا گرفتم، ولی هنوز به اینجای امروز هم نرسیده بود که یادآور تلخی‌‌های امروز شود. واقعاً چه شد؟ چه بر سرِ بسیجی‌ آمد که روزی تک تک لوله‌های تفنگ دشمنان تا بیخِ دندان مسلح خود را شرمنده فداکاری‌های خود کرد و سرد ساخت؟ چه بر سرِ بسیجی‌ آمد که چنان محبوب بود و چنان مردمی که مردم "بچه بسیجی‌ بودن" خودشان یا بچه‌هایشان را بر پیشانی‌شان میچسباندند؟ آن رویای ما کجا رفت؟


نه می‌خواهم فحش بدم و نه می‌خواهم نفرین کنم و نه می‌خواهم کسی‌ و به راه راست هدایت کنم، نه معتقدم که من سفید و بی‌ اشتباه‌ام و کامل بر مدار درستی‌ و منطق و نه می‌خواهم ادعا کنم که سمت مقابل ما سیاه مطلق و جنایتکار و بر مدار تعصبی ضد منطق که پول می‌گیرد و امکانات تا دست به جنایت بزند. می‌خواهم صحبت کنم و درد دل‌ و انتظار دارم جواب بگیرم، می‌خواهم سوال بپرسم، در فضایی که امنیتم حفظ شود، اصلا همین سؤال اول من است: چرا باید من فکر کنم که اگر سوالی از شما بپرسم امنیتم به خطر می‌افتد؟ چرا من باید بابت هر بار سوالی که از دوستان و غیر دوستان بسیجی‌‌ام در جمع‌های علنی پرسیدم با این تعریف متلک گونه مواجه بشم "که بابا دل‌ِ شیر داری!"، چرا باید بسیج مستضعفان‌ای که با فرمان شخص امام و به خواست ایشان و با آن استقبال گسترده از دل‌ مردم و اجتماع تشکیل شد تبدیل به چنین کابوس ترسناکی شود که اینک میبینیم؟ کابوسی که هر روز بزرگتر میشود که نگوئید که اشتباه است که همینجا می‌تونم چندین نوشته از هم رزمان تان بگزارم که به غرش موتور‌هایشان و نفیر زنجیر‌هایشان و ضجه‌های پس آن مینازیدند و چنان با آب و تاب مدال آن را بر سینه میزنند که بسیجی‌‌های بی‌ ادعای زمان جنگ نمیزدند؟ اصلا سوال دوم من این است: تا الان خاطره‌ای از بسیجی‌ سراغ دارید که با افتخار از کشتن‌های ناگزیری صحبت کند که برای دفاع از خاک میهن انجام داده؟ اصلا یادتان میاید که جایی‌ بسیجی‌ از کشتن دشمن متجاوز چنان با لذت صحبت کند که بسیاری از هم دوشان کم لطف شما از رنگین کردن کف خیابان‌ها از خونِ هموطنان؟ 

وقتی‌ واژه این هموطن رو می‌شنوم اشک می‌خواد تو چشم هام جمع بشه، وقتی‌ یادم میفته که ما هم وطنیم، یعنی‌ من و شما چه بسا بارها از کنار هم رد شدیم و چه بسا سلامی‌ هم کرده باشیم، که من و تو و امثال تو شاید در قالب تیم‌های ورزشی محله ما و شما با هم فوتبالی هم بازی کرده باشیم و پدر‌هایمان هم دوش هم جنگ و کار و زندگی‌ کرده باشند، من و تو اینیم و اینک باید بدن من میزبان خشم شما شود؟ نباید افسوس بخورم؟ نباید با تعجب نگاه کنم؟ نباید حیرت زده شوم از چنان حکم بی‌ رحمانه ای؟ اصلا گیرم شما راست میگید و فرض کاملا اشتباه شما درست است و من دشمن رهبر و مرشد و مراد شما، حکم من این است؟ که خون بدهم و میزبان ستم‌های شما شوم؟ این شرط مسلمانی است؟ حضرت علی‌ با آن همه بزرگی‌ و با آن همه کرامت‌اش بر ادعای دروغ مردی یهودی بر دادگاه نشست در ذیل جایگاه قضاوت یک قاضی مستقل تا دیگری بر آن حکم کند، نه خود را خدا دانست و نه مخالفت با خود را مخالفت با خدا حتا خدا هم مخالفان با خود را چنان حکمی نداد که شما می‌دهید. 

حتما این شعار به گوش شما خورده که "بسیجی‌ واقعی‌، همت بود و باکری" ، از خود پوسیده اید که چرا این شعار سر داده میشود؟ حتما با خود گفته اید که این جماعت را چه به نام بسیجی‌ آوردن، چه به تعریف هویت برای بسیجی‌ و به نظرِ من غافل بوده اید که تنها کاری که ما داشتیم میکردیم تلاش به زنده نگاه داشتن هویتی از بسیج و بسیجی‌ بود که ما در ذهن داشتیم. بسیج برای ما چیز دیگری بود: گوهری که شاید اینک آن را به عنوان خاطر بشناسیم، ولی‌ همان خاطره را مفت از دست نخواهیم داد، گوهری که عیارش را خواهر همت و همسر باکری تعیین کرد، راستی‌، شنیدی تریبون‌های مدعی بسیجی‌ بودن چه در مورد خانواده این عزیزان نوشته اند؟ والله با اینکه از اعتبار آخرین کارت بسیجی‌‌ام حدوداً ۶-۷ سال می‌گذرد، ولی هنوز دیگ غیرت‌ام قل میزنه وقتی‌ بهش فکر می‌کنم. 

درددل کردم و امید دارم که جواب بشنوا، جوابی‌ که فارغ از محتوا امیدوارم ظاهر آن برازنده آن سربند سرخی "یا زهرا" یی باشه که لابد شما بر سرِ بسیجی‌‌های دو دهه قبل دیده اید و ادبیات آن هم همچنین. 




۱۳۹۰ آذر ۳, پنجشنبه

صدای سید مصطفی تاج زاده را می‌شنویم که فریاد میزند؟ دوشنبه نزدیک است


تاج زاده، معاون سیاسی وزارت کشور دولت خاتمی، به علت مقاومت در برابر شورای نگهبان با شکایت جنتی از کار در کلی‌ مناسب دولتی محروم شد، قبل و بعد از انتخابات هیچگاه تن‌ به ذلت برداشتن حتا یک گام به عقب نداد، اینک حدود یکسال است که در روزه است، در زندان، در زندانی در زندان که حتا ابا دارند که در بند عمومی‌ آزادش بگذارند و با این‌حال سکوت نمیکند، نامه می‌نویسد و از هر منفذی برای فریاد و تکرار مطالبات استفاده می‌کند. ما چه می‌کنیم؟ چه میتوانیم بکنیم؟ میتوانیم کاغذ پشت کاغذ در مدح ایشان سیاه کنیم از قهرمانی‌های ایشان و هم رزمان و هم هدفان ایشان شعر بسازیم و بخوانیم، ولی‌ آیا این بهترین کار است؟


ایشان هدفی‌ دارد، هدفش هدفِ ماست که اصلا هدفش اعتلا جایگاه ماست، هدفش آن است که مردمی داشته باشیم که بتوانند با قدرت‌شان حاکمیت و هر حاکمی را به چالش بکشانند، ایشان رویای مشارکت در ساختن دولتی دارد که خود به عنوان دولتمرد در آن محدود بماند که این را عملا آن هنگام که در منصب بود ثابت کرد: برگزاری انتخابات شورای شهر اول که به جرات می‌توان آزادترین انتخاب تاریخ ایران نامید و ایجاد نهادی که سابق بر آن، با آنکه مصرح در قانون آماده بود، نهادی که اولین وظیفه‌اش کاستن از اختیارات دولت و حاکمیت و انتقال آن به مردم است، در آبادی کوچکتر، در شهر و روستاها. 

اینک ایشان از زندان ندا داده و طرحی تا خفقان فعلی را بشکند، تا سکوت فعلی را به نجوا و سکون فعلی را به جنبش تبدیل کند. تا خوابِ باطل مستبدان را برای افرینش اجتماعی سرسپرده به صدا و اراده مردم نابود کند تا شاهد طلوعی دیگر و تابشی‌ دوباره و رویشی مجدد در این خاک و این پهنه باشیم. سید مصطفی تاج زاده خواسته است، از ما خواسته است تا دوشنبه‌هایمان را روزی دیگر کنیم، روزی که روزِ ما باشد، روزِ تجلی‌ اراده ما و تلاش در انجام آن، آن بهترین کار است تا زحمات ایشان را ارج دهیم و شانیت دزدیده خود را احیا کنیم و حاکمیت خفته در باد پیروزی را بزیر کشیم. دست بکار شویم که هر روز که از سکوت ما می‌گذرد پایه‌های این استبداد ضخیم تر میشود و شکستن آن سخت تر.

افراد مستقل و متفکر و فاعل سرمایه‌های جنبش تغییر خواهی‌ ایرانند و آنچه که دیکتاتور‌ها از آن هراسناک اند و به همین سبب است که شیفته واژه "ملت"، ملتی بی‌ شکل که حاکمیت آن را شکل میدهد هستند،میخواهند فردیت مستقل افراد را حذف کنند تا از پسِ آن هر آنچه میخواهند کنند و اینک آن روزی است که باید به حاکمیت نشان دهیم که موفق نبوده اند، که ما هستیم، که ما هنوز پشت اعتقادات و افرادی هستیم که منشا و مبلغ آن افکارند آعٔ سید مصطفی تاج زاده یکی‌ از شاخص‌ترین آنهاست

۱۳۹۰ آذر ۲, چهارشنبه

چند نکته در مورد حادثه روزنامه ایران: هیچ شباهتی‌ بر رنج رفته بر جامعه مطبوعاتی ایرانی‌ ندارد


حمله به یک روزنامه و تهدید مطبوعات محکوم است و بحثی‌ سرِ آن نیست، حال می‌خواهد روزنامه شلمچه باشد یا جامعه روز، می‌خواهد مال احمدی‌نژاد باشد یا متعلق به زنده یاد سحابی عزیز. ولی‌ این داستان هیچ شباهتی‌ با جفایی که به روزنامه‌ها و روزنامه نگاران پیش از این در سالهای قبل رفته ندارد، نه از حیث شرایط اجرا و نه هزینه. در مورد آنچه که در روزنامه ایران اتفاق افتاد باید قبل از جهتگیری و موضع گیری چند نکته را در خاطر آورد: 

۱- مدیر مسول روزنامه ایران، آقای جوانفکر نه دستگیر شد و نه روزنامه علیرغم ادعا‌ها پلمپ شد و نه لحظه‌ای در کار آن خلالی ایجاد شد، فردایش منتشر شد و با نیم صفحه‌ای سفید و مطلب داخلی تند به روند سابق ادامه داد که خود نشان از مظلومیت آن دارد!!!

۲- مامورین دادستانی آمده بودند که جوانفکر، مشاور احمدی‌نژاد را با حکم با خود ببرند که بر اثر درگیری فیزیکی‌ که بر علیه آنها ایجاد شد موفق نشدند و بجایش حدود ۴۰ نفر از کسانی‌ که بعضی‌ هاشان کارکنان روزنامه ایران بودند دستگیر شدند. در شرح بعضی‌ از دستگیر شدگان دوستان‌شان و در بیان شانیت والای‌شان نوشته اند که "از بسیجی‌‌هایی‌ بوده اند که در سکوب خونین بعد از تقلب کودتا مشارکت داشته اند". البته همه دستگیر شدگان بعد از ساعتی‌ آزاد شده اند و آقای جوانفکر با تهدیدات پس از آن قدرت خود را به رخ قوه قضاییه کشید.

۳- افرادی که در دفتر روزنامه حضور ادشتند یا ساعتی‌ بعد با اطلاع رسیدند "حیدر" "حیدر" کنان اقدام به برخورد فیزیکی‌ با مأمورین دادستانی کرده اند، در عین حال که طرف مقابل هم کم نگذاشت. یعنی‌ داستان اینگونه نبوده که سمتی‌ حمله کند و سمتی‌ مظلوم واقع شود که فیلم‌ها بیانگر آن است که حتا بعد از اتمام داستان این مدافعان جوانفکر بودند که در محل زیارت عاشورا میخواندند. 

۴- آنچه که در نهایت حادث شد بسته شدن روزنامه اعتماد بود، یکی‌ از آخرین روزنامه‌های اصلاح طلب باقی‌ مانده. یعنی‌ هزینه این ماجرا‌ را باز هم اصلاح طلبان پرداختند، هر چه غیر از آن صرفا ادعا است که در عرصه عمل به کسی‌ آسیب و گزندی نرسید.

۵- نوع برخورد مقامات نظامی و انتظامی کشور هم با این ماله جالب بود که میشه از اظهار نظر احمدی مقدم مثال زد که در تشریح مقصر هر دو سمت را مقصر قلمداد می‌کند.

۱۳۹۰ آبان ۲۹, یکشنبه

به بهانه تولد مصطفی تاج زاده


قصد داشتم به بهانه تولد سید مصطفی تاج زاده، مردی از مردان سرزمینم چیزی بنویسم که نشد، یعنی‌ یک جاهایی‌ دیگه قلمم کار نمیکنه و ذهنم یاری نمیکنه، هراس داره که چیزی بنویسه و نقشی‌ بزنه که حق مطب رو نتونه ادا کنه. الان هم از همون مواقع است که قلمم ترجیح میده که سمت‌اش رو عوض کنه و رخ به رخ حاکمیت زور و تزویر صحبت کنه: دو سال گذشته و آنقدر بی‌ شرفی تان ثمر داشته که حتا نمیتوانید تاج زاده را در بند عمومی‌ رها کنید، آنقدر که حتا نمیتوانید یک زندانبانی را بطور ثابت بر ایشان بگمارید که خود دیده اید که بعد از چندی فاصله زندانی و زندانبانان به صفر می‌رسد و از زندانبانان تان آزادی خواهانی زاده میشوند که خود باید باز زندانی شوند و این حدیثی است که ادامه خواهد یافت، نه تا زمان بی‌ نهایت که البته بهتر از من و ما می‌دانید که ظلم تان ابدی نخواهد بود که دور نیست آن روزی که سرنوشت محتوم تان رخ به رختن بایستد و در چشمان گرد شده تان بنگرد بپرسد که مگر نمیدانستید؟ که مگر کور بوده اید و ندیدی و نخوانده اید که چه بر سرِ هم فعل‌هایتان آمد؟
تولدت مبارک سید.


۱۳۹۰ آبان ۲۷, جمعه

این روز و این خبر را یادمان هست؟ امروز دویست و هفتاد و هفتمین روزی است که از حصر می‌گذرد.



خبر خیلی‌ کوتاه بود : "میرحسین موسوی و زهرا رهنورد در بازداشت خانگی / محافظان عزل شده‌اند", خبر به نقل از وبسایت کلمه بود، جایی‌ که دیگر هیچ شبهه‌ای در بروز و حادث شدن آن خبر نمیگذاشت که اگر تا قبل از آن امید به اشتباه بودن آن داشتیم، این بار راه فراری نبود.
امروز از آن روز دویست و هفتاد و هفت روز است که می‌گذرد، دویست و هفتاد و هفت روز! و تمام مدت شیخ مهدی کروبی، میرحسین موسوی و زهرا رهنورد در جایی‌ اند که ما هیچ درکی از شرایط آن نداریم: نمی‌‌دانیم که دقیقا کجاست و نمی‌‌دانیم که چه فضایی بر حصر حاکم است، نمی‌‌دانیم زندانبانان چه کسانی‌ اند و چه رفتاری با ایشان دارند. کوچکترین اطلاع رسانی نمی‌شود و غیر از انگشت شمار دیدار‌های کنترل شده، هیچ مجرای خبر رسانی نیست. ولی‌ آنچه که مشخص است این است که قهرمانانه ایستاده اند و مردانه مقاومت میکنند و مردم را به امید به فردای روشن نزدیک میدهند، فردایی که با اطمینان از آمدنش سخن می‌گویند، از روحیه خوب‌شان خبر میدهند، حتا اگر تکیدگی ظاهر از چیزی دیگر خبر دهد. 
چه می‌توان گفت؟ روز بروز از پس هم روزها را میشماریم و ناامید نمیشویم که این کمترین خواست این عزیزان است: که تا ناامید نشویم، که در دل‌ شعله امید را زنده نگاه داریم، که بر خسته بر حق مان آنقدر پای بفشریم تا صخره استبداد در مقابل این موج آرام آب تاب نیاورد و که در این مسیر از اصول غافل نشویم.
خدا نگه‌شان دارد

از زهرا بنی یعقوب تا امید کوکبی، یک جاهایی‌ آنقدر تلخ است که مضحک میشود


رحیم بنی یعقوب، برادر زهرا در مراسم چهلم ایشان.
عکس از وبلاگ رشد ۷۳ برداشته شده است

یک چیزهایی است که اسمش واقعاً حماقت است، یعنی‌ از هر زاویه‌ای نگاه کنید فقط یک احمق، یا کسی‌ که قادر به تشخیص زیان و سود یک عمل برآورد حاصل این معادله نیست انجام‌اش میدهد و این وسط معادلاتی هست، موقعیت‌هایی‌ است که نتیجه آنقدر مشخص است که در هر ترازویی و با هر گونه میزانی‌ اگر سنجیده شود و فاعل‌اش حکم به انجام فعل‌اش دهد تنها می‌توان نامش را احمق گذاشت. متاسفانه از این دست حماقت‌ها در این دو ساله آنقدر زیاد شده که میزان حساسیت ما را به شدت پایین آورده و به اصطلاح بی‌ حس مان کرده، ولی‌ در همین بلبشویی که بازار احمق‌ها سکه است باز هم کارهایی انجام میشود که با هیچ منطق بی‌ منطقی‌ هم نمی‌توان انجام آن را توجیه کرد، یا اصرار بر ادامه انجام آن را درک کرد.
امید کوکبی محقق مقطع فوق دکترا در دانشگاه تگزاس بود که برای دیدار خانواده به ایران میاید و هنگام خروج از کشور دستگیر میشود. اتهامی که به ایشان زده اند "ارتباط با دولت متخاصم" است که لابد همان آمریکا است و نوع ارتباط‌اش هم بورسیه‌ای که ایشان دریافت کرده اند. اتهامی که تا الان بارها تغییر کرده که در نهایت به این اتهام ختم شد. کسانی‌ که چنین اتهامی به ایشان زده اند از عمق مضحکی چنین استدلالی خود باخبرند که اگر بورسیه فلان دانشگاه اروپائی و آمریکایی‌ شدن مصداق ارتباط با دولت متخاصم باشد و مشکوک به جاسوسی، پس همه نخبگانی که در دانشگاه‌های آمریکا و اروپا یا به صورت بورسیه یا استخدام در مقاطع مختلف تحصیل میکنند یا حتا از تسهیلات رایگان آن کشور‌ها خود غیر مستقیم استفاده از امکانات دولتی است جاسوسند و متهم به ارتباط با دولت متخاصم
قبل از ورود به بحث لازم به ذکر است که تاکید شود که امید کوکبی مطلقا نه سیاسی است و نه به این وادی علاقه‌ای دارد، از دیار شمال است و قوم بی‌ آزار ترکمن که سال‌هاست از سیاست فاصله گرفته اند. این جوان هم به شهادت همه آشنایان کاملا با سیاست بیگانه بود که همین الان بعد از یکسال از بازداشت و حضور در بند ۳۵۰ اوین و همنشنی با سیاست مداران زندانی باز هم بر همان موضع است.

امید کوکبی، عکس از وبسایت بامداد خبر برداشته شده است

به نظر می‌رسد که شروع این داستان خیلی‌ مضحک تر از این حرفها بوده باشد: رشته تحصیلی‌ آقای کوکبی فیزیک هسته ای، گرایش لیزر است. رشته‌ای با گرایش نور (اپتیک) که کوچکترین ربطی‌ به بحث غنی سازی و فرآوری سوخت هسته‌ای ندارد، حداقل پروژه تخصصی ایشان. یک از "علم بی‌ خبری" که دایره اطلاعات‌ش از مسائل علمی‌ محدود به حفظ کردن کلمات بوده از اصطلاح "فیزیک هسته ای" ایشان برداشتی کرده و بر اساس آن باور احمقانه استدلالی ساخته که تهش به ناکجا آباد می‌رسه. از طرفی‌ گروهی از برندگان جایزه نوبل رشته فیزیک در کنار بسیاری از نخبگان این علم طی‌ نامه‌ای به قوهٔ قضاییه جمهوری اسلامی شهادت دادند که پروژه ایشان ربطی‌ به آن برداشت مسئولین ایران ندارد که البته این یاسین‌ها به گوش ایشان نرفت که نرفت. به هر حال، ایشان غریب به یکسال است که در بندند که بسیاری از آنها در انفرادی گذشته. گزارش شکنجه و اجبار به اقرار کذب هم بارها در مورد ایشان به بیرون درز کرده. همه اینها به کنار و غم‌انگیز اصرار بر ادامه این راه باطل و انجام این حماقت که آنقدر عمیق است که دیگر حتا نمی‌توان بر آن گریست که شاید تنها خنده تنها دوای آن باشد. البته این اولین بار نیست که چند سال قبل نمونه غم‌انگیز تری نیز داشتیم
زهرا بنی یعقوب نیز یکی‌ از نخبگان این کشور بود، رتبه ۲۹ کنکور که در رشته پزشکی‌ فارغ التحصیل میشود و علیرغم اینکه به سبب سوابق زندان پدر در دوران ستمشاهی از انجام طرح معاف میشود، ولی‌ خودخواسته به یکی‌ از روستاهای دورافتاده همدان میرود تا کمکی‌ باشد. در یک غروب به همراه نامزد خود در پارکی‌ در همدان دستگیر میشود و به کلانتری محل فرستاده میشود تا فردایش جسد بی‌ جانش را با این توجیه که خود را دار زده تحویل خانواده داغدارش کنند. روند حادث شدن اتفاق آنقدر احمقانه است و توجیه‌های نیروی انتظامی آنقدر بچه‌گانه که انسان حیرت می‌کند و از همه اینها بدتر ، و غم‌انگیز تر واکنش حاکمیت است که تمام قد پشت یک سرباز جنایتکار می‌ایستد و حاضر نمی‌شود پرونده را پیگیری کند. اینک چند سال است که خانواده ایشان پیگیر سرنوشت دختر‌شان اند، نامه نوشتند و فریاد زدند تا شاید فریادرسی باشد، ولی‌ دریغ و افسوس. به دیدار سید حسن خمینی رفتند و عرض حال بردند و سید حسنی که غیر از گریه کاری از دستش ساخته نیست. این داستان هم یک توضیح ساده دارد: در بازداشگاه همدان اتفاق‌هایی‌ افتاده که بررسی و آشکار کردنش آسان است، انجام نمی‌شود و کار به آنجا می‌رسد که نیروی انتظامی رسما به جراید و رسانه‌‌ها دستور میدهد که از پیگیری قضیه بپرهیزند. و اینک پدری که چندین سال است که داغدار دختر‌اش هست
اینها دو مثال اند از اتفاقاتی که فقط هزینه بود، بدون آنکه اصرار بر انجام آن کوچکترین سودی برای کشور داشته باشد. هزینه‌های انجام چنین اعمالی برای کشور سنگین است و تبدیل آنها به فرصت برای کشور بسیار است: کافی‌ بود که نظام آن سرباز یا نظامی جنایتکار فاعل را در بازداشتگاه همدان معرفی‌ میکرد و محاکمه و امید کوکبی را با یک معذرت خواهی‌ آزاد. هیچکدام از این دو پرونده سیاسی نبودند و نیستند و بار سیاسی ندارند، جناحی نبوده و نیستند که این شائبه پیش آید که موجب برداشت سمتی‌ شوند. ولی‌ چه میشود کرد با حماقت ....


۱۳۹۰ آبان ۲۰, جمعه

نگاهی‌ دوباره به پدیده اختلاس؛ چه کسی‌ است که اختلاس نمیکند؟


تو اینترنت قدم میزدم و هرزگاهی به نوشته‌ای از وبسایتی یا وبلاگی ناخونکی میزدم و به قول قدیمی‌‌ها که هنوز از نعمت روزنامه برخوردار بودند تورقی می‌کردم که به یک مطلب رسیدم، از وبسایت عصر ایران که حدیث جامعه‌ای رو میکرد که اختلاس در آن روزانه توسط بسیاری از ما انجام میشود، رقمش مهم نیست، بسته به بضاعت ما، بسته به آن که چقدر دستمان برسد، چقدر مشت مان باز میشود و چقدر در میان آن قرار می‌گیرد. بحث شیرینی‌ نیست، میدونم، اصلا واسه همینه که سوزن و جوالدوز را کنار هم میرند، ولی گهی وقت‌ها این تلخِ دردناک باید تناول بشه. 

اجازه بدید بریم سراغ خودِ مطلب: 

توی این روزهای بارانی اخیر منتظر تاکسی موندن واقعا خیلی سخته مخصوصا وقتی راننده‌ها هم بی‌انصافی به خرج داده و از جابجایی مسافر به صورت عادی خودداری کنند. 

این اتفاق برای ما رخ داد و راننده خط بی‌توجه به صف مسافران که منتظر ماشین بودند کنار خیابون داد میزد : " 
دربـــــــــــــــــست " .
نگاه معنی دار و اعتراض‌های گاه و بی‌گاه مسافران هم راننده رو کلافه کرده بود و هم ما رو، به خاطر همین من و یک خانم و دو آقای دیگه با همدیگه ماشین رو با کرایه ۶۰۰۰ تومن دربست گرفتیم که برای هر مسافر نفری ۱۵۰۰ تومن میافتاد درحالی که کرایه خط فقط ۵۵۰ تومن بود.

به هر ترتیب سوار تاکسی شدیم و راننده شروع کرد از مشکلات ماشین و گیر نیومدن لاستیک و بنزین آزاد زدن صحبت کردن و ... .

کنار راننده مرد جوانی نشسته بود که انگار از خیس شدن زیر بارون دل خوشی نداشت. وقتی سخنرانی راننده درباره مشکلات  بنیادی مملکت شروع شد خیلی سریع خودش رو وارد بحث کرد که بهتره ادامه بحث رو به صورت یه گفتگوی دو طرفه دنبال کنیم :

راننده تاکسی : برادر خانمم یه وام ۶ میلیون تومنی میخواست بگیره مجبور شد ماشینش رو بذاره به
عنوان وثیقه. بنده خدا الان خورده به مشکل دارند ماشینش رو مصادره می کنند. یه عده دزد دارند میلیارد میلیارد اختلاس میکنند کسی هم خبردار نمیشه اون وقت این جوون رو ببین چجوری سر می دوونند !

مسافر : نوش جونش!

راننده : (نگاه متعجب) نوش جون کی ؟

مسافر : نوش جون کسی که ۳۰۰۰ میلیاردتومن خورده!

راننده : (با لحن عصبی آمیخته به تمسخر) نکنه اون بابا فامیل شما بوده ؟

مسافر : نه ! فامیل من نبوده اما یکی بوده مثل همین مردم . مثل شما! مگه این یارو از مریخ اومده اختلاس کرده ؟ یا اون مدیر بانک از اورانوس به ریاست رسیده بوده ؟

راننده : نه آقا جان اونا از ما بهترون اند. من برای یک جفت لاستیک باید ۳ روز برم تعاونی اون وقت اون ۳۰۰۰ میلیارد تومن رو میخوره یه آبم روش !

مسافر : خب آقا جان راضی نیستی نخر! لاستیک نخر ...

راننده : (با صدای بلند) چرا نامربوط میگی مرد حسابی؟ مجبورم بخرم ! لاستیک نخرم پس چجوری با ماشین کار کنم ؟

مسافر : وقتی شما که دستت به هیچ جا بند نیست و یه راننده عادی هستی وقتی میبینی بارندگی شده و مسافر مجبوره زود برسه به مقصد میای ماشینی که باید تو خط کار کنه رو دربست میکنی ...

راننده پرید وسط حرف طرف که : آقا راضی نبودی سوار نمیشدی !

مسافر : (با خونسردی) میبینی ؟ من الان دقیقا حال تو رو دارم. وقتی داشتی لاستیک ماشین میخردی. مرد حسابی فکر کردی ما که الان سوار ماشین تو شدیم و ۳ برابر کرایه رو داریم میدیم راضی هستیم ؟ ما هم مجبوریم سوار شیم ! وقتی تو به عنوان یه شهروند عادی اینجوری سواستفاده
میکنی از مدیر یه بانک که میلیاردها تومن سرمایه زیر دستشه چه انتظاری داری ؟ اون هم یکی مثل تو در مقیاس بالاتر.

راننده آچمز شده بود و سرش تو فرمون بود ...

مسافر که حالا کاملا دست بالا رو داشت با خونسردی ادامه داد : دزدی دزدیه ... البته منظورم با شما نیستا ولی خداوکیلی چنددرصد از مردم ما اون کاری که بهشون سپرده شده رو خوب انجام میدن که
انتظار دارند یه مدیر بانک کارش رو خوب انجام بده ؟ منتهی وقتی اونا وجدان کاری ندارند کسی بویی نمیبره اما گندکاری یه مدیر بانک رو همه میفهمند. برادر من تو خودت رو اصلاح کن تا اون مدیر بانک جرات همچین خلافی رو نداشته باشه.

راننده که گوشاش تو اون هوای سرد از شدت خجالت حسابی سرخ شده بود گفت : چی بگم والا !

من اولین نفری بودم که تو مسیر باید پیاده میشدم و طبیعتا طبق قرار اجباری با راننده باید ۱۵۰۰ تومن
کرایه میدادم. وقتی خواستم پیاده شم یه اسکناس ۲۰۰۰ تومنی به راننده دادم.
راننده گفت ۵۰ تومنی دارید ؟ با تعجب گفتم بله دارم و دست کردم تو کیفم و
یه سکه ۵۰ تومنی به راننده دادم .
راننده هم یک اسکناس ۱۰۰۰ تومنی و یک اسکناس ۵۰۰ تومنی بهم برگردوند و گفت : به سلامت !

همونطور که با نگاهم تاکسی رو که تو هوای بارونی مه آلود حرکت میکرد رو دنبال میکردم چترم رو
باز کردم و پولا رو تو کیفم گذاشتم ... آروم شروع کردم به قدم زدن و با خودم فکر میکردم یعنی من هم باید خودم رو اصلاح کنم ... .


دوستان نوشتند از زنده یاد امیر فرهنگ 

۱۳۹۰ آبان ۱۷, سه‌شنبه

ایران آن درختی است که تن به حقارت هیچ کس نخواهد داد


اینجا ایران است، سرزمینی زخم خورده که شاید بیش از هر سرزمینی دیگر مورد حمله و تهدید نابودی بوده و با این‌حال مانده است، باقی‌ مانده است، سربلند! که شاید این روزها تنش زخمی و در بندِ سواران دیکتاتور مسلکش باشد و نفس‌اش به شماره، اسیر طناب پیچیده بر دور گلویش، ولی‌ همچنان سرزنده است و امیدوار منتظر فردای روشن نزدیکی‌ که سوار خود را به زمین بزند و دوباره هروله در دشت‌های آزادی را آغاز کند. این سرزمین به آزادگی مردمانش زنده است، ملتی که فارغ از هر قومیت مذهب حول محور هویت ملی‌ زاییده این پهنه دور هم جمع شده اند و پازل‌های این تابلو هفتاد رنگ را تشکیل داده اند.
این درخت بیشتر از آن در خاک است که خود از حل مشکل خود ناتوان باشد و دل‌ به اتکا به پای بستی ببندد که باغبان به طمع برداشت محصول بر آن می‌بندد، این درخت طوفان‌های بدتر از این را تاب آورده است و مانده است و تن به حقارت نسپرده، بدتر از این روزها را دیده و باز هم دوام آورده آورده تا فصل بهار برسد و شاخه سبز کند و همه دشت را میهمان عطر بهاری خود کند و در تمامی‌ این اعصار و همه این زمستان‌های سخت، بودند کلاغان بدخوانی که ناامیدی را در گوش‌اش خواندند، کلاغانی که پای بر این درخت و دل‌ در گرو باغبان طماع داشتند و امید به کسب صدقه‌ای بیش از آنچه که طبیعت به عدالت در اختیار‌شان قرار داده. 
و اکنون باز هم زمستان است و کلاغان بر شاخسار این درخت نغمه ناامیدی میخوانند تا درخت تن به حقارت باغبان بدهد، حتا اگر قیمت آن نابودی درختی باشد که شاید فردا چوبش میهمان تنور باغبان باشد که خانه‌اش را گرم کند. دور نیست فردای بهار و گرمی‌ که آفتاب بتابد که تا آنروز باید ماند.
این کشور خواهد ماند، تا روزی که این ملت بماند، ملتی که دستش بر کمر خود است و اعتماد‌اش بر فعل خود، ملتی که آینده خود را در گرو عزت و کرامت خود میبیند و میداند و اتکا را بر آینده ساخته شده به سبب اعمال خودش، عزت و کرامتی که یقینا هیچ قرابتی با کاسه پست گدایی بدست گرفتن و خودخاسته یوغ حقارت بر گردن افکندن ندارد که چه فرقی‌ می‌کند مردمِ آمریکا باشیم یا مردمِ حاکمیت ظالم کنونی‌ اگر قرار است آقا و صاحب خود نباشیم؟

۱۳۹۰ آبان ۱۳, جمعه

من یک ایرانی‌ سبز معترض‌ام که خاک کشورم برایم مقدس است


صدای طبل جنگ طلبان را می‌شنویم که گام به گام به پیش می‌آیند تا از این آشفته بازاری که هر کسی‌ به سهم خود، به نام مردم و احیانا دموکراسی پا بر خرخره مردم می‌گذرد سهمی ببرند، می‌آیند تا بنام دموکراسی که حتما بر منِ ایرانی‌، دقیقا اینکی که نزدیک انتخابات است حلال شده است و لابد بر مردم فلسطین حرام، خاک مقدس سرزمینم را به چکمه‌های خود بیالایند، که شاید نمی‌دانند که اینجا ایران است، که نمی‌دانند که اگر اختلافی هست، اگر نبردی است بر سرِ شأنیت و کرامت منِ ایرانی‌ است، بر سرِ حق غصب شده من که هیچگاه با حمله خارجی‌ اعاده نخواهد شد، شانیت من در گرو به ثمر رسیدن فعل من است، نه دریافت دموکراسی صدقه‌ای که نامش برای من میماند و نان‌اش برای باقی‌ کشور ها.

اینجا ایران است، سرزمینی که ملت‌اش از هر قوم و مذهب و آیین هول محور طناب هویتی ملی‌ گره خورده اند، طنابی که اینک سرش در دست حاکمیت فعلی نیست و بر همین اساس همه تلاش‌اش را میکند تا یا تضعیف و جایگزین‌اش کند، یا به طریقی به دست گیردش تا بوسیله آن جایگاه از دست داده به سبب جنایت‌های خود را بدست آورد و این میان چه بهتر از علم کردن دشمنی جدید و شاید کارزاری نو و چه باک اگر این میان مرزهای کشور را در معرض تجاوز قرار دهند و این میان حقیر کشور‌هایی‌ که به این ساز ناکوک برقصند که نمی‌دانند که اینجا لیبی‌ و عراق نیست که برای زوزه هواپیماهای متجاوز شعر بسرایند و به پای‌شان گوسفند قربانی کنند، اینجا مملکت جهان آرا هاست، ملتی که هر کدام یک باکری است. 

من یک ایرانی‌ سبز معترض‌ام که دستیابی به شرایطی که مردم ولی‌ نعمت هر حکومت و حاکمی شود سرلوحه همه فعالیت‌های من است. من یک ایرانی‌ سبزِ معترض‌ام که بسان میرحسین معتقدم که این یک اختلاف داخلی‌ است که هدف اصلی‌ آن دفاع از هویت ملی‌ است که به سبب اعمال حاکمیت فعلی به خطر افتاده و در شرف سقوط است، من یک ایرانی‌ سبز معترض‌ام که بسام سید محمد خاتمی معتقدم که دموکراسی وارداتی‌ نمیخواییم، چون خود واجد توانایی‌ ساختن‌اش ایم. من یک ایرانی‌ سبز معترضم که برآورده شدن هیچ کدام از شرایط بالا را در حمله خارجی‌ نمی‌بینم و باکی هم ندارم اگر در مقابل آن سینه سپر کنم.  


۱۳۹۰ آبان ۱۱, چهارشنبه

سخنی با دوستان دموکراسی خواهِ دین ستیز


مخاطب این نوشته کسانی‌ اند که دموکراسی خواهند و این دموکراسی خواهی‌ را بر هر خواسته‌ای ارجحیت میدهند، دین و مذهب را سدی یافته اند در برابر ایجاد دموکراسی و از همین رهگذر است که دین ستیزی را روشی‌ قرار داده اند برای حل این معضل. بخوانید، بیندیشید و بدون توهین وارد تکه بحث عقلانی شوید. قطعأ این نوشته بلا اشکال نیست که چنین نگاشته مختصری یقینا مملو از از کاستی خواهد بود.

دوستانی که به هر دلیلی‌ از دین متنفرند و به حق یا ناحق با دین سر جنگ دارند یقینا از محتوای این نوشته خشنود نخواهند شد و اصلا هدف این نوشته خشنودی آنها نیست.

در کشوری زندگی‌ می‌کنیم که کمابیش می‌توان آن را اینک یک حاکمیت دیکتاتوری نامید و حاکمان آن را مشتی دیکتاتور که همه آنچه که ما اخلاق می‌نامیم را نقض کرده اند: مردم را از بدیهی‌‌ترین حقی‌ که قانون و عرف مصرح مشخص کرده که همان حق تعیین سرنوشت در حوزه عمومی‌ است محروم کرده اند و مخالف را به بدترین وجه ممکن سرکوب کرده اند و هیچ ابایی نکرده اند که در مسیر این سرکوب از پست‌ترین تعریف انسانیت هم عبور کنند و از بدِ ماجرا‌ همه اینها را بنام مذهب و دفاع از دین کرده و میکنند. مطلقا قصد ندارم که در رد یا اثبات این ادعا وارد شوم که آیا اصلا بر طبق همان گذاره‌های دینی چنین چیزهایی مجاز است یا خیر، چیزی که مهم است این است که بر طبق چنین اعمالی بخش نه چندان کوچکی از جامعه را به این نقطه رسانیده اند که این مذهب است که محل مشکل است و باید ریشه چنین پدیده‌ای را در همه عرصه‌های عمومی‌ خشکاند، حال می‌خواهد این عرصه عمومی‌ انگیزه شخصی‌ یک رای دهند برای انتخاب یک رئیس جمهوری باشد یا اظهار نظر فلان امام مسجد در مورد قیمت برق. دوستان دموکراسی و پایه‌ترین بنیاد‌های آن یعنی‌ حق برخورداری از آزادی بیان و البته آزادی پس از بیان را هدف قرار داده اند و مسیر آنرا مبارزه با دین ، مخصوصاً دین سیاسی یافته اند و ناخوداگاه این دو را همسان مفروض داشته اند. سالها کار کرده اند و نوشته نوشته اند و مداومت کرده اند، ولی‌ کمتر نتیجه گرفته اند، ولی‌ چرا؟

چرایش هم ساده است و هم پیچیده، چرایش هم قابل پیشبینی‌ بود و هم نبود و چرایش هم عقلانی است و هم نیست. ساده به این خاطر که دین یک نیاز است، برای بخش بزرگی‌ از جامعه و مقابل با تحدید یک غریزه است، دوستانی که به جنگ با این نیاز و این غریزه میروند یقینا با مقاومت مواجه خواهند شد، نیاز و غریزه‌ای که تجربه شوروی نشان داد که شکستن‌اش بسیار سخت است و نیازمند بکارگیری ابزاری است که خود نافی همان اصول لیبرالیسمی است که دوستان انگ آن را بر سینه میزنند، لازمه‌اش این است که سرکوب کنید، از قوهٔ قهریه استفاده کنید، غیر از این جایی‌ نمیابید و این بخش پیچیده ماجرا‌ است، یعنی‌ رفع این تناقض. می‌توان در مورد چنین مشکلاتی صفحه پشت صفحه سیاه کرد و البته تولیدات بسیار خوبی‌ در این زمینه داشته ایم که یک نمونه ساده و به زبان فارسی آن اینجاست. ولی‌ از این مبحث می‌خواهم بگذارم و به یک ضرر بزرگ و جانبی عمل این دوستان برای بسیاری از هم سنگران هم هدف بپردازم. 

جنبش دموکراسی خواهی‌ ایران از جانب شما متضرر شده است و دموکراسی خواهان ایران از اعمال شما، به اشتباه بر اثر تلاش‌های شما بخش بزرگی‌ از مردم ایران "دموکراسی" را با "دین ستیزی" شما همسان فرض کرده اند و دچار این سؤ‌ تفاهم شده اند که دموکراسی، یا حتا لیبرالیسم سیاسی پدیده‌هایی‌ دین ستیز اند که قصد ناکارا کردن عقاید دینی‌شان را دارند، به این نتیجه رسانیدی‌شان که دموکراسی میوه نابودی دین حداقل در عرصه عمومی‌ است، نتیجه‌ای که باعث شده که همانقدر دموکراسی را مذموم بدانند که لیبرالیسم قرن هجدهمی که بدنبال نابودی همه آثار دین از عرصه‌های عمومی‌ بود و این چیزی است که مسیر دموکراسی خواهی‌ را هر چه بیشتر برای دموکراسی خواهان غیر دین ستیز ناهموار و سخت کرده است. 

ما هم دموکراسی را هدف داریم، ما هم معتقد به پلورالیسم حتا دینی هستیم، ما هم معتقدیم که باید نهاد‌های مذهبی‌ از نهاد قدرت جدا شود ولی‌ مسیر آن را جنگ با باور‌هایی‌ که چه خوشمان بیاید یا نیاید بر بخش بزرگی‌ از افکار و عقاید همان مردمی که ما هم آنها را ولی‌ نعمت میدانیم سایه افکنده است. ما تنها یک راه مشروعیت برای حضور در عرصه قدرت میشناسیم آن مردم است، مقبولیت عمومی‌ که تحمیل هرگونه عقیده برخلاف آن را همانقدر مذموم میدانیم که این تحمیل کنونی مردم به پذیرش عقاید شبه مذهبی‌ آقایان. و انتظار داریم که شما نیز اینگونه باشید، نه در مقابل ما که در کنار ما، نه در مقابل مذهب که در مسیر دموکراسی. ما عده زیادی از دین باوران را در صفوف خود داریم و البته دین ناباوران، ولی‌ محور اتحاد ما دموکراسی است و تلاش در جهت اجبار حاکمیت به تن دادن به خواست مردم، دین ستیزی را همانقدر مذموم میدانیم که دموکراسی ستیزی. دین قابل نقد است و گذراندن آن از صافی آن البته مبارک، ولی‌ تشخیص تفاوت نقد با توهین سهل است و البته تفاوت ستیزه جویان با ناقدان این عرصه

کاریکاتور استفاده شده از اینجا برداشته شده است




۱۳۹۰ آبان ۱۰, سه‌شنبه

طرح استیضاح مجلس رای آورد، مجلسیان به سقوط مجلس رای دادند.


ظاهر امر استیضاح یک وزیر بود، مهره‌ای از دولتی که فساد همه وجود‌اش را فرا گرفته و ناکارای به مهمترین مشخصه‌اش تبدیل شده، ظاهر این بود که باید یکی‌ از اجزایش در مقابل گروهی که لقب جعلی نمایندگان مردم را یدک میکشند جواب پس دهد، جواب یک دزدی بزرگ، یک فساد همه گیر. ولی‌ آنچه که در پسِ این ظاهر عیان بود در وجهی دیگر استیضاح خودِ مجلس هم بود، آزمونی که نشان دهند که آیا قادرند اندک استقلال خود را نشان دهند، تکانی به خود دهند و اندک اختیاری به رخ بکشند، آیا قادرند ذره‌ای از ابهتی که‌شان این نهاد نظارتی است را به منزه ظهور بگذرند. نتیجه این بود: وزیر ابقأ شد، ولی‌ مجلس رفوزه، مجلس سقوط کرد، به دست خود مجلسیان. 
این جمله که "مجلس باید در راس امور باشد دیگر بیشتر به یک روایت تاریخی‌ از یک آینده دور، یا یک طنز تلخ برای بیان یک فاجعه حادث شده  میماند. مجلسی که طره نظارت بر نمایندگان خود را به اختیت به رای می‌گذرد و تصویب می‌کند، مجلسی که به اختیار می‌پذیرد که نظارت نکند و نظارت‌اش را منوط به موافقت نهادی دیگر کند، مجلسی که آنقدر بی‌ اختیار است که حتا قادر نیست بابت بودجه مصوب جواب بخواهد به چه کار میاید؟ بی‌ قدرت است چون می‌دانند که منتخب مردم نیستند، می‌دانند که قدرتی‌ از جانب مردم ندارند، پس به وابستگی با دیگر نهاد‌ها اندکی‌ میخهند بر عمر خود بیفزایند.