امروز چندمین روز اعتصاب نوریزاد است؟ سومین؟ چهارمین؟ یا شاید بیشتر! اینها برای ما تنها عددند، اعداد ترتیبی که به پیش میروند، که شاید ندانیم و یا شاید درک نکنیم که این اعداد در جای دیگر برای کسی دیگر داستانی دیگر دارد، داستان روزهای نخوردن است، نیاشامیدن، داستان روزهای مقاومت کردن است. اعدادی که شاید آنقدر برایمان انتزاعی باشد که نتوانیم عمق آن را بفهمیم، یعنی چه یک نفر نمیخورد در حالی که میتوانست بخورد، خوب هم بخورد، آنهم در هنگامهای که فصل خوردنش بود، که مگر هم کاران سابسقش کم میخورند؟ کم بر اسب مراد سوارند؟ کم میتازند؟ که مگر نمیتوانست نوریزاد هم دهان بر بندد و چشم از ظلم رفته بچرخاند و به سوی دیگر بنگرد و شکم انباشته کند؟ مگر نمیتوانست به سان بسیاری دیگر سکوت کند و در دل به سکوت خود راضی باشد و از رهگذر همین سکوت به لقمه خود راضی باشد؟ مگر نمیتوانست؟ کیست که نداند که داستان، فقط داستان خود انسان نیست که اگر سکوت نکنی این بی شرفان خانوادهها را میسوزانند، نوریزاد نمیدانست؟ نمیتوانست نفس ببندد و چشم بر زمین بیندازد و در ازایش آسایش خانوادهای را مختل نکند؟ نمیتوانست؟
میتوانست، براحتی هم میتوانست، به همان ترتیبی که بسیاری کردند، ولی محمد نوریزاد چنین نکرد، سکوت نکرد و دم برنبست و بازگشت، بازگشتی که بسان همان اعداد ترتیبی تنها بیانش برای ما راحت است، بازگشتی که مستلزم نقد دستاوردهای یک عمر خود بود، مستلزم ایستادن در برابر خود بود، مستلزم همراهی با کسانی بود که سالها در برابر آنها ایستاده بود و قلم در دست و زبان در دهان بر آنها تاخته بود، مستلزم این بود که حری دیگر بیافریند، در کربلایی جدید। محمد نوریزاد همه اینها را کرد و پای همه آنها ایستاد که بنگرید که چگونه هم قامت تاج زاده و سحرخیز و زیدآبادی در صف مقدم سپاه ایستاده است، بنگرید که چگونه همداستان توکلی و باستانی و ستوده پا پس نمیکشد. بنگرید.
یاد بیاوریم اولین زی که نوری زاد در قامت جدید چهره گشود و آن رنج نامه را با عبارت "من از تبار طایفهای هستم..." آغاز کرد، به یاد بیاوریم که چگونه صادقانه زار زد که "ما معلقیم", که "من این روزها لذتی از سالهای خدمتم به انقلاب نمی برم، من از این که هموطنانم درخیابانهای شهر کشته می شوند ، به انقلابی بودن خود تردید می کنم", یادمان بیاید که پرسید که آیا این "همان است که شهدا برای برپایی آرزوهای آرمانی این نظام از خود گذشتند ؟ این روزها من دست بر پشت دست خود می زنم و سرگردانم و ایکاش ایکاش می کنم، چه ایکاشهایی ؟". به یاد بیاوریم که ما چگونه با تردید به مردی نگریستیم که سالها تنها پذیرای تازیانههایش بودیم، چگونه از خود میپرسیدیم که مگر ممکن است؟ که شاید ما هم به افسانهها چندان معتقد نبودیم، که شاید انقلاب دل را ما هم از یاد برده بودیم، انقلابی که معجزه به دنبال دارد. محمد نوریزاد مردی بود که شاید دیر کمی دیر آمد، ولی تمام قامت آمد. محمد نوریزاد باز هم هیچ نخواهد خورد، باز هم هیچ نخواهد آشامید، در اعتراض به آنچه که در این کشور در جریان است، داستان فاجعه باری که اینک برای بسیاری از ما تبدیل به عادت شده. محمد نوریزاد نه کسی را کشت و نه به کسی آسیبی زد، نه خانوادهای را پاشاند و نه کودکی را یتیم کرد، نه به کسی تجاوز کرد و نه حقی مسلم را از احد الناسی سلب کرد که اتفاقا تنها کاری که کرد این بود که در برابر همه این اعمال و فاعل آن قامت برافراخت، قلم بدست گرفت و به شیوه مبارزه ما جنگیدن را آغاز کرد؛ نگاشت، به کسانی که فاعل همه اینها بودند، به کسانی که از طنز تلخ ایران عهده دار مقام قاضی این کشور هم هستند که کسوت مقدس قضاوت این دیار را هم بسان بسیاری چیزهای دیگر به تاراج بردند، قاضیانی که به تعداد اعدام کردههایشان مینازند و سالهای به مسلخ فرستادنشان را به رخ میکشند، همه جرم این مرد این بود که در برابر اینها ایستاد که کیست که نداند که مجازات آن چیست.
نوریزاد فصلی از داستان نسلی است که افسانهها را میسازند، فصلهایی که تاریخ این کشور گواه نمردنشان است، گواه دوامشان است. محمد نوریزاد باید بماند، باید بخورد، باید بیاشامد تا آنقدر پر توان بمانند تا گلوی مستبدان این کشور از پنجههایشان رهایی نیابد، تا آنقدر توان در بازویشان بماند که زمین خشک این سرزمین را به بار نشانند. محمد نوریزاد باید بماند، به قیمت التماس من، التماس ما، به قیمت خواست ما، که مگر به خاطر شهدای ما چنین عشق بازی نمیکند؟ ما زندههای هم داستانیم، جان به در بردههای همان کارزاریم که خواهش میکنیم، که التماس میکنیم که بمان، به خاطر ما بمان، به همراه ما بمان
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر