۱۳۹۰ مهر ۲, شنبه

حاشیه‌ای بر فیلم جدایی نادر از سیمین؛ روایت اخلاق و شکست یک جامعه کوچک


اصغر فرهادی را از فیلم "چهارشنبه سوری" شناختم، فیلمی با داستانی بسیاری ساده و حکایتی بسیار قدرتمند، فیلمی که موفقیت خود را نه مرهون روایت یک ماجرای محیرالعقول میبیند و نه استفاده از مؤلفهٔ‌های سینمایی که بیننده با آنها ناآشنا باشد تا بوسیله آن برای آنها جذابیت ایجاد کند و بر صندلی‌‌های سینما میخکوبش کند، فرهادی موفقیت‌اش مرهون روایت‌های جذاب‌اش است، مرهون مهارت‌اش در قصه گویی، فرهادی قصه گوی شهر ماست، پهنه‌ای که قصه و حکایت هنوز در آن جذاب است و سنت قصه گویی در آن محترم.

پیشاپیش بگم که من نه نقاد فیلمم و نه چیزی از تکنیک‌های فیلم سازی میدانم، حداقل نه آنقدر که در آن جایگاه قرار بگیرم، بیننده‌ای هستم مشتاق که فیلم‌ها را از زاویه دیدِ خود ارزش گذاری می‌کنم. قدرت سناریو برای من چیزی بیش از آنچه که میبینم و آن چیزی که میتوانم تعقیبش کنم و آن پیامی، اگر پیامی در کار باشد، بتوانم از لابلای فیلم دریافت کنم نیست. روایت فیلم "جدایی نادر از سیمینِ " فرهادی برای من روایت اخلاق بود، روایت اوج گرفتن و به حضیض ذلت افتادن اخلاق مردان و زنان، روایت انواع مختلف آن، روایت ... ، بگذریم. برای من این فیلم آش شعله قلم کاری از افراد مختلف با صفات اخلاقی‌ متفاوت بود، داستانی که هر روز در اتوبوس، خیابان، دکان بقالی سرِ کوچه و در خانه‌هایمان و حتا آیینه مقابل مان با آن مواجه ایم، روایت هر فرد و آنچه که بر سرِ اخلاق‌اش میاید، آن هنگام که با اتفاقی‌ خارجی‌ مواجه میشود، اتفاقی‌ که آنقدر قدرتمند است که عیار آنها را آشکار کند.

نادر: مردِ خانواده است، مشخصه‌اش غرور‌اش هست و تعریفی‌ که از دنیای اطراف‌اش دارد، تعریفی‌ که در آن "حق" نقشی‌ محوری در تعریف ارتباط‌اش با دنیای پیرامونی‌اش بازی می‌کند؛ زنی‌ که روزی این "حق" را داشت که انتخابش کند و روزی دیگر این "حق" را دارد که انتخاب‌اش را پس بگیرد، پمپ بنزینی که انعام زمانی‌ "حق"‌اش است که وظیفه‌اش را در قبل‌اش انجام دهد و دخترش پولی‌ را که به "ناحق" به کسی‌ نداده را "حق"‌اش هست که تصاحب کند. اخلاق مدار است و خانواده دوست، اما تا جایی‌ که آن اخلاق با منفعت‌اش بخواند و غرور‌اش در مقابل حسی که به خانواده‌اش دارد به چالش کشیده نشود. چیزی که این مرد را حفظ می‌کند تعادلی است که مابین این مؤلفهٔ‌های گوناگون رفتاری و اخلاقی‌ است، تعادلی که بر هم خوردنش در مواجه با یک اتفاق نه از اخلاق مبتنی‌ بر منفعت‌اش چیزی باقی‌ گذاشت و نه از غرور اش؛ زنی‌ را به سبب اشتباه‌اش به چیزی متهم کرد که "حق"‌اش نبود (دزدی)، اخلاق‌اش چنان در طوفان این اتفاق به حضیض ذلت افتاد که نه تنها خود دروغ گوی شد که یگانه دختر‌اش را نیز دروغ گو ساخت، تا جایی‌ که پدری که روزی به عشق‌اش تصمیم گرفته بود بماند هم دستمایه اثبات دروغ گویی‌اش شد (هر چند که آخرین لحظه کوتاه آمد) و در نهایت تنها مانده، در حالیکه که دو خانواده را متلاشی کرده، در مقابل اتاق دادگاهی که سرنوشت‌اش را شکل خواهد داد سر اب زیر می‌افکند، در حالیکه از تمام آنها فقط غرور‌اش را نگاه داشته. راه بازگشت دارد، ولی‌ اینک این غرور است که حاکم بلامنازع این عرصهٔ است و کرکس‌هایی‌ که بر فراز زندگی‌‌اش میچرخند.

ترمه: دختر خانواده است، مشخصه‌اش این است که در اصطلاح عامیانه ما "نجیب" است و "شریف"، باهوش است و پدر و مادر‌اش را با هم دوست دارد. گریه می‌کند، می‌خندد، تحت تاثیر قرار میدهد و از اطراف‌اش تاثیر می‌پذیرد. به شدت پایبند گذاره‌های اخلاقی‌ است، مهم است که پدر‌اش "دروغ" می‌گوید یا آیا مرتکب این رذیلت اخلاقی‌ میشود که "شاهدی" را آموزش دهد به شهادت. ولی‌ این اخلاق حالت تقدس گونه ندارد که بجایش و بر اساس منفعت‌اش خود نیز ابائی ندارد از شهادتی دروغ، شهادتی فکر نشده و مهندسی‌ نشده، هر چند که تأثر بعد از این اتفاق و اشک‌هایی‌ که بر گونه سرازیر میشود دوباره مطهر‌اش می‌کند. نصیب‌اش حاصل اشتباهات دیگران است: هر چند سربلند در حفظ اخلاق اش، ولی‌ شکست خورده به سبب بی‌ اخلاقی‌‌های اطراف اش، باید انتخاب کند، بین پدر و مادرش، چیزی که از آن آبا داشت و بر اساس عدم وقوع آن همه امور‌اش را تنظیم کرد و چه غم انگیز که "ترمه" داستان ما تنها یا حتا قدرتمند‌ترین مؤلفهٔ تعیین کننده سرنوشت داستان نبود.

راضیه: مستخدم خانواده است، مذهبی‌ است و به شدت پایبند به اخلاقیات برخاسته از آن مذهب، تا آنجا که برای پیر مردی که از سرما در حمام میلرزد نیز باید ابتدا به امر جواب شرعی‌اش را بگیرد که لمس‌اش گناه نداشته باشد و چه زیبا که حداقل در این اخلاق مذهبی‌ "اضطراری" هست که بنامش بتوان به استناد آن به مرد نا محرم دست زد تا از مهلکه خارج‌اش کرد، اضطراری که "نادر" داستان درک نکرد تا از اصول اش، هر چند موقتی بگذرد. بچه‌اش را از دست داد، همچنین تا حدودی شوهر اش، ولی‌ اخلاق‌اش را نباخت و برای حفظ‌اش تا به پایان هزینه‌اش را داد: دروغ نگفت و مالی که صاحبش نبود، یا در تصاحب‌اش شک داشت را صاحب نشد. سوالی که اینجا پیش میامد این بود که اگر جوابِ صدای پشت تلفنی که در مورد حد شرعی لمس پیر مردِ لرزان در حمام جواب میداد منفی‌ بود چه رفتاری میکرد؟ اصلا جواب این سوال مهم است؟ شاید باشد که روزانه بسیار سراغ داریم افرادی که پشتوانه اخلاق فردی و اجتماعی‌شان را این استفسأ‌ها می‌دانند و بر اساس نتیجه آن به شدت محیط اطراف و انسان‌های محاط‌شان را تحت تاثیر قرار میدهند.

حجت: شوهر راضیه است، محوری‌ترین صفت‌اش "غیرت" در معنای مرسوم اجتماعی ایران است و افتخاری که به آن می‌کند. جامعه فقری در دامن‌اش گذاشته که همه خصوصیات فردی و رفتار اجتماعی‌اش را تحت تاثیر قرار داده: عصبی است و پرخاشگر، چون طلبکار‌ها هر روز دم خانه‌اش هستند، ناسازگار است و به جایش از دروغ گفتن و اصرار بر چیزی که بر ناراست بودنش آگاهی‌ دارد ابایی ندارد، چون نمی‌خواهد دوباره به زندان بازگردد. خود را محصول سیستم مریضی میداند که بعد از ده سال کارگری در کفاشی قادر است به مانند زباله‌ای به بیرون بیفکنش و از حقوق‌اش محروم‌اش کند، پس ابائی ندارد که بر علیه آن سیستم طغیان نیز کند. نمونه‌ای از افرادی که هر روز در اطراف مان میبینیم، در جامعه‌ای که روز بروز بیشتر در دامن‌اش چنین انسان‌هایی‌ میپرورد، افرادی عصبی و ناسازگار که فقر تحمیلی از طرف جامعه هر روز بر تعداد‌شان میافزاید، تا جایی‌ که جمعیت‌شان غالب شود (شده است؟) و اخلاق جامعه را دیگر خود تعریف کنند.

این روایت حکایت انسان‌های دیگری هم هست: سیمین زنِ نادر، یا حتا پدر نادر. قاضی دادگاه یا از همه مهمتر معلم "ترمه" که تا آخر داستان دروغ نگفت. غیر از اخلاق این فیلم روایت مسائل دیگری رو هم در آستین دارد: سؤ تفاهمات مابین طبقه‌های مختلف، "حجت" که می‌پندارد که "غیرت" و "ناموس" مِلک انحصاری طبقه خود است و "نادر"‌ای که ناخوداگاه نمیپندارد که آن کودک کشته شده و آن خانواده حائز احساساتی‌ همانند او در قبل خانواده نیستند.

این فیلم بدیهی‌‌ترین روایت کشور و جامعه من هم است، کشوری که انسان‌ها در آن با هر نوع اخلاقی‌ و با هر نوع دید و نگرشی با هم در تعامل اند، تعاملی که به سبب سؤ تفاهمات معمولا خصمانه است و تقابلی و در نهایت به سبب آنچه که از طرف جامعه بر ایشان تحمیل میشود، در ماجرایی که زن "مجبور است مهاجرت کند" چون نمی‌خواهد "فرزند‌اش در این شرایط رشد کند" و حجتی که مجبور است دروغ بگوید، چون نمی‌خواهد دوباره به زندان رود همه شکست میخورند، همه میبازند.

و در نهایت این فیلم روایت پایان داستان را نمی‌گوید، چون همه ما میدانیم که چه اهمیت دارد که "ترمه" پدر را انتخاب کند یا مادر را وقتی‌ نفسِ این انتخاب شکست بود. 


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر