یادم هست که در آن روزهای اول پس از کودتا و وقوع آن تقلب بزرگ به همراه چند تن از دوستان برگه بزرگی تهیه کردیم و رویش متنی نوشتیم با این عنوان که: "میرحسین عزیز، با من بمان"، حاوی یک نامه پرسوز بود خطاب به میر و دیگر رهبران سبز که لطفا به حرمت خونهای ریخته شده، به حرمت مقاومت مردمی که در میانه میدان اند، در حالیکه نه چریک اند و نه از جان سیر شده، به حرمت همه شرافت یک ملت خواهان تغییر بمانید, با ملت بمانید. متن را نوشتیم و دوره افتادیم تو شهر، تا جایی که امکانش بود، به این امید که به سهم خود این پیام را به سیاست ورزان مان برسانیم که حق بازگشت ندارند.
چرا چنین کردیم؟ چون میترسیدیم, هراسی بس قریب در جان مان بود. یادم هست که در آن حالت بهت ناشیِ از پرت شدن مان از آن روزهای پر شور و شادی ماقبل انتخابات به روزهایی که طعم آن گریه بود و بوی گاز فلفل، روزهایی که هنوز گوشهایمان به صدای ضجّه عادت نکرده بود، از عدم همراهی سیاست ورزان مان میترسیدیم. میترسیدیم که در این میانه میدان تنها یمان بگذارند ، معاملهای کنند، یا حتا نه، بترسند و همراه مان نیایند. بی مورد نمیترسیدیم، در کنار آن رسوب تاریخی بی اعتمادی میان مردم و دولت که باعثاش یک تاریخ خیانت متقابل بود، فشار نیز وحشتناک بود که هنوز ساعت رای گیری تمام نشده بود هجوم سپاهیان شناس و ناشناس بود که دستگیر میکردند و میبیردند و ما بهت زده، فقط اخبار را دنبال میکردیم: دفتر قیطریه، رمضان زاده، ... . تصویر مان از سیاست ورزان مان گروهی وکیل و وزیر بودند که سالها بود طعم زندان را نچشیده بودند، حداقل ”اکثر” آنها. نمیدانستیم بهزاد نبوی هفتاد و خردهای ساله در زندان چند مرده حلاج است، یا تاج زاده که به صداقت و مردانگیاش ایمان داشتیم در مواجهه با چنان شرایطی چه میکند. نمیدانستیم میر عزیز که سالها بود همنشیناش قلم مو بود و بوم نقاشی و نقش بی آزار بر کاغذ و جبهه جنگش کلاس تدریس چقدر بر حرفش میماند. میترسیدیم که البته گذر زمان ثابت کرد که چه خیال خامی و چه محاسبه اشتباهی در ذهن پرورانده بودیم.
آن روز گذشت و روزها و ماههای پس از آن. خیابانها لبریز از انسانهایی شد که تغییر را میخواستند، تغییر در شرایطی که نابودی را یگانه راه محتوم جامعه ساخته بود، قیمت این خواستن را هم سنگین پرداختند. و در تمام این مدت ما هنوز نگران به سیاست ورزان مان چشم دوخته بودیم، مردان و زنانی که در تمام این مدت دستگیر شدند، شکنجه شدند و فشارهای وحشتناکی که بر خودشان و خانوادههایشان اعمال شد تا سستشان کند، تا پای پس بکشند به همان که خود داشتند یا در ازای سکوتشان میداشتند قانع باشند. مردان و زنانی که تنشان آشنای لباس زندان نبود و سرمای سلولهای انفرادی، گوششان صدای تحکم و توهین آمیز بازجو را نمیشناخت، با آن غریبه بود، که مگر چه انتظاری میتوان داشت از جماعتی که تا ماههای قبل آن میهمان میز مدیریت بودند و بر اسب قدرت سوار در چنین شرایطی؟ حاکمیت هم این را میدانست و با علم به همین ویژگی هر چه در توان داشت کرد و چه خام ما و حاکمیت که نمیدانستیم که مردان و زنان سیاست پیشه مان، جماعتی که روزی در صف اول انقلاب ایستاده بودند هنوز به همان سنگی و سختی آن روزها اند که لطافت لباسهای سفید، تنشان را آنقدر راحت طلب نکرده که شرف را به دنیا بفروشند. نمیدانستیم که بهزاد نبوی میرود و در اولین روز مرخصیِ بعد از ماهها انفرادی چنان قهقهه مستانه سر میدهد، نمیدانستیم که بعد از ماهها فشار وحشتناک بازجو o، از هر منفذی برای فریادی دوباره استفاده کند، نمیدانستیم که رمضان زاده چنین میکند ، صفایی فراهانی،... . یک مرور کوتاه به داستان متفاوت دو سال اخیر این این مطلب را نشان میدهد که نخبگان سیاسی مان رسالت خود را تنها در عمل از جایگاه مجری یا قانونگزار یا نظریه پرداز ندیدند، به جایش در قامت یک مبارز سیاسی حاضر شدند به خیابانها بیایند، مانند سحرخیز با یک دمپایی و دستبندی به دست یک سرباز وظیفه در خیابانها گردانده شوند، همسان فائزه هاشمی به مانند هر زنِ بی دفاع کشور مورد توهین و تهمت جماعت مدعی دین قرار گیرند و کوتاه نیایند، حاضرند در کنج زندان بمانند و پشت میز ریاست اعتقاد را به مصلحت شخصیشان نفروشند.
خیابانها ساکتند. بعد از دو سال به آن روزهای اول فکر میکنم که چنان خیال خامی کرده بودم و به خودم مینگرم که آیا بجای سیاست ورزان، من مردِ از میان برگشته این بازی نیستم؟ نمیدانم، شاید در فردای نزدیکِ آزادی این را از یکی از مردان سیاسی مان بپرسم، با آنکه از هماکنون جوابشان را میدانم، میدانم که جوابشان منفی است، میدانم که آنها نیز به ملت افتخار خواهند کرد، همانطور که ملت به داشتنشان مغرورند، میدانم که مقاومتشان از خودخواهیشان نیست که ملت را شایسته چیزی بهتر میدانند، ملتی که خواه در خیابان باشند یا نباشند برگِ تغییر این پهنه را با صفحهای سفید تر جایگزین خواهند کرد.
خیابانها ساکتند ، به قول اخوان شاید "طبل طوفان از نوا افتاده" باشد ، ولی یقیناً نه "مشتهای آسمان کوب قوی، وا شده است" و نه موجی آرام گشته، خیابانها ساکت اند و چون نه قرار بود و نه مطلوب که آینده مان از فعالیت مان در خیابانها زاده شود که عزم ملتی که به آینده روشن و ساختنش معتقد است وقوع آن را تضمین کرده است، سازهای حاصل کار و تدبیرِ مشترکِ ملت و دولتمردانی که دیگر هراس متقابلی از نیت و مقاومت یکدیگر ندارند.
پی نوشت: هدف این نوشته بررسی کارارایی سیاست ورزی و سیاست ورزان و نقشی که آنها یا بدنه فرودست این جریان در رسیدن مان به جایگاه فعلی داشتند نبود که البته کیست که منکر شود که اشتباه زیاد حادث شد و سهل انگاری و ناکارائی زیاد واقع، هم از طرف سیاست ورزان و هم از طرف ما به عنوان مردمی که گاها نقش حمایتی خود را دریغ کردیم. نوشته ناظر بر مقاومتی است که سیاست ورزان بر اصول کردند، اصولی که اگر انکار شوند هیچ سودی به آن سیاست و قدرت به ارمغان آورده آن نمیتوان بست که فرق ما با حاکمان پر قدرت فعلی ایران در داشتن یا نداشتن همین اصول است
http://www.rahesabz.net/story/42505/
http://www.rahesabz.net/story/42505/
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر