در این کشور شلاق میزنند، نه بر تنِ دزد، نه بر بدنِ دروغ گوی، نه بر پیکر آن جماعتی که خون ملت نجیب یک ملک را در شیشه کرده اند، اینجا بر بدن کسی شلاق میزنند که وجدان دارد، که دلش بر حال نزار مملکتش میسوزد، که تاب سکوت ندارد که بدزدند و ببرند و نصیب مردم فقر کنند و البته استبداد. در این بهشت دزدان و دزدان، شرف داشتن است که جرم است، جنایت که مدالی است بر سینه سکانداران. تاریخ نخوانده اند و نمیدانند که ملک و حکومتِ استوار بر ظلمشان نمیماند، که نمیتوان بر بی شرفی ستونی زد و عمارتی بالا برد و بر دوامش دل بست، نمیدانند که دور نیست آن آینده روشنی که از این جنایات تنها غباری ماند در حکایت هایمان.
سمیه جان، غمگینم، داغم، خشمگینم، اما به بزرگی ات پر غرورم، سرم بلند است که این خاک سمیهای دارد هم تراز سمیه مکه زمان پیامبر که تحقیر از آنِ ابوسفیان هاست، سمیه سربلند تاریخ است.
میدانم که میدانی که این هم بگذرد، میدانم که میدانی که رد شلاق را دوامی نیست، که در فردایِ نزدیکِ آزادی نه از شلاق اثری است و نه از شلاق بدستان و نه از داغهایی که هر روز بر دلها و بر ذهنهایمان میکارند. میدانم که همه اینها را بهتر از من میدانی که همین دانستن است که تو را سمیهای میسازد چنین با عظمت.
marhaba bar to ey hamvatam azadeh.
پاسخحذفایول زیبا نوشتی رفیق.
پاسخحذف