یک چیزهایی هست که
بیشتر از یک درد است، بیشتر از یک سوزش، بیشتر از یک آزار: مثل لرزش شروع میشه و
کمکم همه جونت و مثل خوره میگیره و آخر سر، تصرف شده و غارت شده رهایت میکنه.
همیشگی نیستند، ولی از روزی که تصرف شدی، حتا اگر ترکت کنند هم همیشه سایهشان
سنگین و موثر، بر زندگی ات خواهد ماند، اگر دچارشان شدی همیشه همراهت میمانند،
تلخ و دردناک.
امروز نامهای ازمسعود باستانی خواندم، به رسم این سه
سال از زندان، از اسارت. نشد مثل هر بار دوبار بخونم که همون بار اول نصفه کاره
رهایش کردم، به این امید که بعد از نوشتن درد دلهایم بتوانم دوباره تلاش کنم: از
کلمه اول دلم لرزید، از اولین جمله بغض کردم و آخر پاراگراف اول فقط سکوت بود و
سکوت، پس تنها کار بلند شدن قدم زدن دور اتاق، به اندازه یک دور، تا بشه که این
بغض و قورت داد، تا بالا نیاد و غم درونی، صورتی بیرونی پیدا نکنه. نه اینکه فکر
کنم گریه بد باشه، نه، فقط نمیخواستم آدرس و اشتباه برم، میدونستم که هدف این
نامه گریه نیست که "فکر" است. که ببینیم که چه خواسته ایم و برای آن
"خواسته" چه کرده ایم و برای آن "کرده" چه پرداخته ایم، آن هم
در ولایتی که هیچ چیز ارزان نیست، در سرزمینی که به لطف حاکمان اش، عزت گران است و
عزتمندی جرمی که تاواناش زندان است و شکنجه. به قول مسعود باستانی: زندان خیلی وقتها بغض من را در آورده است. توی زندان خیلی
وقتها دنبال رنگ سبز گشتم. توی زندان خیلی وقتها دلم گرفت، آنقدر زیاد که مدام
از خودم می پرسیدم که ما برای چی باید توی زندان باشیم. ولی یک درس بزرگی که برای
من داشت، این بود که یک مسیر بزرگ را به من نشان داد، اینکه یاد گرفتم همه ما اگر
می خواهیم چیزهای بزرگی به دست بیاوریم باید هزینههای بزرگی نیز بدهیم و این
تاریخ ماست. حداقل ما روزنامه نگاران برای به دست آوردن چیزهای بزرگ باید هزینههای
بزرگ را از جیب خودمان بپردازیم چون جامعه و مردم دیگر توانایی پرداخت هزینههای
سنگین تر را ندارند و ما روزنامه نگارها هم مسولیت داریم. به این معنا که حداقل من
واقعا دیگر نمی توانم بپذیرم که یک سهراب اعرابی دیگر توی این مملکت کشته شود....
این نامه را با هم
بخوانیم، اینها کسانی اند که حقارت سکوت را نپذیرفتند تا چیزی را در این سرزمین
عوض کنند، چیزی قدیمی به قدمت همه تاریخ ما، بنام استبداد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر