نشستم پشت یه ورق سفید و فقط میخوام بنویسم، نمیدونم چرا یا اصلا نمیدونم چی، فقط میخوام بنویسم، چون زبانم قاصره، نمیچرخه بی مروت! حنجرهام هم یاری نمیکنه، میترسم زبون وا کنم و بغضم بریزه بیرون! بعد دو روز اومدم پای کامپیوتر، عکس صفایی فراهانی رو دیدم، کاش نمیدیدم، دل شکسته و سر به زیر، نبوی رو دیدم، بهزاد، کسی که ۲ دوره وزیر این کشور بود، کسی که هنوز زخم شکنجههایی که به خاطره این انقلاب کشید رو بدنشه! ابطحی، چهره همون چهره بود، ولی یه چیزش کم بود! و بقیه! آخه بی مروتها شما کی هستین که نشستین اینها رو به ضد انقلاب بودن محکوم میکنین؟ چی فکر کردین که این دادگاه رو با این وضعیت مسخره برگزار کردین که دادگاه برگزار کردنتون هم بهتر از تقلب در انتخاباتتون نیست! کاش به حداقلها احترام میذاشتین که حتا تقلب رو هم بی حرمت کردین! خشم میافرینید، بد میکرید، کاش اونقدر شعور داشتید که میفهمیدین چه موجی داره شکل میگیره، چه خروشی که این نمایشها فقط داره باد میندازه به این آتش!
دلم میخواد فقط درد دل کنم، با یه نفر، با کسی که آرومم کنه،کسی که در پناهش آروم بشم، سرم و بگیرم بالا و ول کنم این بغض لعنتی رو که هر چی دلش میخواد بریزه بیرون، شاید میر حسین، شاید! ۲ ماه دوباره شناختمش، ۲ ماه که از اون تصویری که من در ذهنم ازش داشتم در اومده ، میر حسین موسوی، نخست وزیر چپ گرای دهه ۶۰ الان چیزی بیشتر از یک تصویر رنگ باخته نیست که الان من کسی رو میبینم که مرزی برای توصیف شجاعتش نمیشناسم، دلم میخواد جلوم بود و باهاش صحبت میکردم که میر حسین موسوی ، پدر من، رئیس جمهور حقیقی من، هنوز باید صبر کنیم؟ چه قدر تو طاقت داری مرد؟ از یه جایی دیگه نمیشه صبر کرد، از یا جایی نمیشه سکوت کرد، از یه جایی نمیشه معتقد بود، میدونم که گذاشتن از این برهان احتیاج به آرامش داره، میدونم که تعقل در پناه خشم نقش بر باده! میدونم که خارج از قاعده حرکت کردن ما آرزوی همین جنایت کاراست، ولی با همه اینها، موسوی، نمیشه تا ابد بر همین منوال گام برداشت، سخته!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر