امروز داستان اون جوونکی رو خوندم که چشمش رو تخلیه کرده اند، دیروز هم روایت، روایت تجاوز بود و روزهای قبل، داره چشم هام سیاهی میره.۱ هفته، یک ماه، ۲ ماه، نمیدونم، الان چند وقته که ورق برگشته و زندگی واسمون معناش فرق کرده، دیگه هیچی مثل سابق نیست، نه زندگی کردنمون، نه درس خوندنمون و نه حتا تفریح کردنمون. دیگه یادم رفته آخرین باری که از ته دل خندیدم که همیشه غبار یک اندوه، یک حسرت یا چیزی شبیه یک سایه صیقل اون رو کدر کرده. کم کم داره یادم میره آخرین باری که با گشاده روی یادگارهای شادی هام رو به رخ بقیه کشیدم که انگار خجالت میکشم، از چهرههای خونین و بدنهای باتوم خورده، از چهرهٔ نقش شده به آخرین لبخند اون جوونک با لباس سبز قبل از اینکه جسدش به خونوادش تحویل داده بشه و از صدای ضجه تک تک اون کسایی که یه نفر رو دادند، به خدا خجالت میکشم، احساس گناه میکنم. هر چی فکر میکنم نمیفهم که چرا باید یک عده شادی رو از بقیه دریغ کنند که زندگی جای خودش، نمیفهم که چرا باید گروهی به پشتوانه ابزاری که دارند (و مسلما آگاهند که عمر هیچ کدام از این ابزرها طولانی نیست) هر چه میخواهند با اکثریتی که نخواستنشان را همه دنیا فهمید اند میکنند.نمیفهمند که عمر هیچ مستبدی، هیچ دستگاه استبدادی به درازای تاریخ نیست؟ که نمینگرند به سوراخ هایی که تنها ماوا و سنگ نوشته هایی که تنها یادگارهای آنها شده است؟
الان چند وقته که خواب ندارم، هر شب کابوس میبینم، رنگ قرمز و دود، با تم ضجه، صدای دارم میسوزم و گاه گاه گلویی خالی از صدا! سابقا اینجور نبود، رویا بود و سفیدی و سبزی که نادر کابوسهایم پرت شدن از ارتفاعی بود که اون هم ختم به خیر میشد، نه این که این دنیای من باشد که مدت هاست میبینم چیزی رنگ باخته، معنایی ناپدید شده، نمیدانم، شاید من اشتباه میکنم، شاید من توهم برام داشته که پس چرا از هر که میپرسم همین پاسخم میدهد: که دنیای اونها هم زرد شده و قرمز، که کابوس رفیق شبانه اونها هم شده، کم یا زیاد، که شادی کردن در میان مردمی که هنوز اشک از دست دادن عزیزی بر گونههایشان خشک نشده و کبودی و زخم باتوم و زنجیره نه جوانمردی با گردههایشان ترمیم، غیر ممکن است، که این داستان مشترک همه ماست.
این داستان غم من نیست که سنگ صبور غم من آینه است، کسی که گوش فرا میدهد و رازدار اشکهای من است. این دستان دلیل من است، روایت انگیزه من و هم نسلان و هم فکران من. دلیل و انگیزهای که هر شب به یادش خودم رو به کابوس میسپارم و هر روز به جریان روز. این روایت دلیل من برای مبارزه است، روایت انگیزه من برای باز پس گرفتن آنچه حق خود میدانم، که داستان، دیگر تنها حق من نیست، که حق آنها ئیست که تک تک فضاهای ذهنم رو اشغال کرده اند، که حقشان را از من و امثال من طلب میکنند. این داستان آن قدرتیست که هر روز من و به خیابان میکشنه، من و دوستان من، من و هم فکران من
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر