"اندیشه آزادی هرگز در عمل آفریدگار وجود نداشته! از ازدحام آرا مردم چیزی جز شورش و نا بسامانی عاید نمیشود؛ شورش و نا بسامانی در جهانی که برای عبودیت و ثبت آفریده شده گناه است! مشیّت الهی با فرمان بیان میشود، نه با برهان. خداوند خود مستبد عالم بود ... " از چشم غربی، جوزف کنراد، ترجمه احمد میر علایی
متن
بالا قسمتی از سند دولتی است که رئیس امنیت مستبد و جنایتکار حکومت جاری روسی در
رمان "از چشم غربی" در توجیه اعمال خود بیان میدارد، جملاتی که از اعماق
اعتقاد یک سر سپرده برمیخیزد، از عمق وجود فردی که به آزادی به چشم یک ابزار
مینگرد برای نابودی سعادتی که تنها در عبودیت قابل حصول است، عبودیتی
محض به خدا و در نبود آن به بندگان و حکومتهای جایگزین صالح آن و چه بسیار زنان و
مردانی که با این اعتقاد کشته شدند و به تبعید فرستاده شدند، چه بسیار قلمها که
شکسته شد و کتابها که به تودهای از خمیر مبدل گردید. خدای رئیس امنیت این رمان،
خدایی است که به استبداد نه تنها معنا میدهد که خود اولین مستبد عالم است، فرمان
میدهد و آتشی و پاداشی، که استدلال و برهان در ادبیات وی جایی ندارد، خدایی که
حکومتی با هدف نیل به آن ساخته شد و کافران معتقد به آزادی آن را برانداختند و
خدایی جدید آفریدند و دوباره آزادی را به مسلخ بردند و این تسلسل تلخ را باز
آفریدند، نویسنده واقف است که خدای مستبد باز آفریده میشود تا حکومتها برای سلطه
خود به آن دست یازند و انقلاب تنها محملی است برای دست بدست شدن این خدا: "بی
قانونی خود کامگی و بی قانونی انقلاب"
خدای
مستبدی که گاه بی نام است و بی وجود، دور از دسترس در آسمانها جایگاه دارد، و
گاه هم جسم دارد و هم سبیلی به فراخی استالین، که در مورد اول همیشه کارگزارانی
هستند که مدعی نمایندگی خدایند و به نام وی زندانها را لبریز میکنند و چوبهٔ دار
را پیاپی سنگین. خدایانی که آفریده میشوند و سرنگون میشوند و باز آفریده میشوند ،
در هیبتی جدید، مستقل از زمان، تا آنجایی که حکومتها به آنها نیاز دارند.
و
چه تلخ که این حکایت ظهورها و سقوطها در سرزمین ما هم جاری است، خدایانی که
مهربان از رحم آزادیخواهان زاده میشوند و در اندک زمانی به اژدها یی مبدل میگردند
که نه آزادی میشناسند و نه آن را مطلوب میشمارند، به نامش اسیر میکنند و شکنجه
میدهند و میکشند و کارگزارانی که منتظر جهنم وعده داده شده نمیشوند، در همین دنیا
آتشی برپا میکنند سوزنده تر از آن یکی و تنها افرینش بهشت را وامیگذارند به آن
خدا!
در
سرزمین ما، خدای ما را کشتند، خدایی که با لفظ "به نام خداوند بخشنده
مهربان" ستایش آن را آغاز میکردیم و کرامت و غفوریت او را هر دم زمزمه
میکردیم که عبارت "لاه اکراه فی الدین" را از خود وی آموختیم. خدایی که
به نامش حتا آزار به حیوان هم حرام بود، نمیشد سر بر بالین گذشت اگر همسایهای در
زجر باشد. خدای ما سیاه رنگ نبود که عاشقی و عشق و مهربانی مجسم در خدای رویایی ما
کجا و آن هیبت وحشتناکی که اکنون به نامش ابرو که سهل است که جان میسانند کجا!
خدای ما را کشتند تا خدای خود را علم کنند، خدایی که دیگر مهربان نیست، حاکم است و
چه طنزی که در این دین دیگر مسجد محل نیایش نیست، و شاید نیایش از برای این خدا
همان است که اینها اکنون در مساجد میکنند!
شعر
گفتم و داستان نوشتم که به آنجا برسم که بگویم که این خدایی که به نامش همه چیز را
به یغما میبرند و خانمان میسوزانند چیزی نیست غیر از ابزاری که نه آفریننده است و
نه خالق که تنها ابزاری است اتفاقا "آفریده شده" برای نابودی آزادیخواهی
و آزادیخواهان، که با آن خدای خیل خدا پرستان تنها در نامی مشترک است، نام را
میگیرند و هویتی جدید میافرینند و چوب حراج میزنند بر اعتقاد! که این حدیث، حدیث
امروز و دیروز نیست، تا انسان بوده و استبداد بوده همین بوده و معابد و مساجد و
کاهنان و کشیشانی که به نام خدا و به کام حکومتها کشتند و بردند
عکس
از وبلاگ
"از فرادینه تا جور" برداشته شد
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر