یادش به خیر روزهای نه چندان دور ایران. روزهای دانشجویی و پس از آن، روزهایی که از صدقه سری اندک فضای باز دولت اصلاحات این امکان را داشتیم که بئا بر آنچه که درست میپنداشتیم فعال باشیم، در تشکلی، نشریهای یا جمعی دوستانه. همیشه دری پیدا میشد که باز باشه، واسه هر اندیشه ای. یادش به خیّر که وقتی الان بهش نگاه میکنیم عین رویا میمونه، آنقدر دور که گاهی فکر میکنم که شاید خواب بوده.
امروز هر کدام به سمتی هل داده شدیم: بنا بر شرایط به یکی از سه مسیر زندان، انزوا یا مهاجرت رانده شدیم. هر کدام در گوشهای صدای مان را بریدند. چند روزی است که باخبر شدیم که یکی از آخرین حلقههای این گروه، معتدلترین آن، بهروز صمدبیگی هم ناپدید شده. موبایلش خاموش است و خانوادهاش هم اظهار بی اطلاعی میکنند. میگفت تهدید شده، میگفت با توصیه اخراج میشده، میگفت جایی نمانده، یک ماشین در غیبت اش ازش پرس و جوی کرده. اینها برای بهروزی اتفاق افتاده که ترجیح میداد فریاد نزند تا امکان حداقل آرام صحبت کردن برایش بماند. امکان این برایش بماند که روز تجمع ها، دوربینی یا موبایلی به دست بگیرد و اخبار خیابانها را زنده به همه جای دنیا مخابره کند تا از مرگ آنها جلوگیری کند. بد زمانهای شده.
بهروز صمدبیگی نمادی است از دسته خبرنگارانی بود که تا آخرین ذره هوا ترجیح میدادند که بمانند و تنفس کنند تا این عرصه زنده بماند، تا آخرین جایی که امکانش هست. و حاکمیتی که ترجیح میدهد که صدایی بلند نباشد، مگر به زبان مدح و تحسین.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر