۱۳۸۹ اسفند ۲۳, دوشنبه

قطعه ۲۴۹، ردیف ۸۳، قبر ۶، خانه ابدی برادر کوچکترم، محمد مختاری


محمد جان، عزیزم، قبل از اینکه ادامه نامه رو بخونی اول تیتر و بخون، نوشتم "برادر کوچکتر من"، جا خوردی؟ دو تا عذرخواهی همین الان بکنم: اول اینکه نوشتم "برادرم"، چون اصلا خیلی هم مشخص نیست که تو من و به برداری قبول کنی، من بی وجودی که تمام آنچه کردم، چه به عنوان برادر، یا هموطن، یا حتا یک دوست در ازای ان چیزی که تو برای من و امثال من دادی به ناسزایی هم نمیارزه، منی که از کل برادری فقط ژس گرفتنش رو بلدم، وگرنه تو کجا و داشتن برادری از جنس من کجا؟ که اگر من برادرت بودم پس چرا دیگران جنازه ات را بر دوش کشیدند؟ دیگرانی که نفست رو دزدیدند.

دومی هم به خاطر اینکه نوشتم "برادر کوچکترم"، اینرو بهم حق بده، چون هر چی فکر کردم دیدم عزیز تر از خواهر و برادر های کوچکترم در این دنیا کسی رو ندارم، دیدم هیچ نسبت دیگه ی رو نمیتونم بهت بدم، دیدم همینی، که مگر میشه برادر کوچکترم نباشی و باز با آوردن اسمت و دیدن عکست بغضم بگیره؟ منی که تا قبل از ۲۹ خرداد سال قبل همه افتخارم این بود که هیچکس گریه من رو ندیده، صداش رو نشنیده! حالا چی شده که "اشکم شده سر مشک" حکایت جالبی است. ببخش من و، ولی میخوام بغضم و قورت بدم و با همین عبارت "برادر کوچکتر" درددلم رو ادامه بدم.

چند سالت بود؟ بیست و دو سال؟ د مرد مؤمن، چند سالگی این همه مرد شدی؟ بابات که لابد الان بابای من هم هست میگفت، بیشتر از یکسال و نیم بود که دستبند سبز رو دوخته بودی به دستت و فریاد اعتراض رو چسبونده بودی به لبهات، یعنی شد تو ۲۰ سالگی، یعنی همون سنی که باید بی دغدغه جوونی ات رو در رنگ و بو و شادی و نور معنا کنی، یعنی سنی که بجای شعار باید آواز خواند ، بجای فرار از دست یک عده بی شرف رقصید، باید بوی عطر داد، نه عرق اضطراب که اون موتوری زنجیر بدست پشتت بهت برسه و همه کینه حیوانی اش رو تو ضربه ای خلاصه کنه. د مرد مؤمن، الان نباید من واسه آدرس دادنت بیام به آدرس قطعه ۲۴۹، ردیف ۸۳، قبر ۶! نباید، میفهمی؟ اونجا جای تو نبود، لعنت به این بغض تا نطقم باز میشه اونم خودش رو میندازه وسط! یک لحظه نگاه دار، الان میام!!!

محمد من، برادر کوچکتر من، عزیز من، برادر زنده من، میدونی چرا اینقدر ناراحتم؟ چون به اندازه همه بزرگی تو من نامردم، به اندازه همه وجود تو من بی وجودم، برادر بزرگی که همه هویتش در یک نسبت کذایی غصبی خلاصه میشه، وگرنه به خودی خود، خودش هم میدونه که هیچی نیست، هیچی به معنای مطلق اون! وقتی فکر میکنم که الان همه اون آغوشی که در روزی نه چندان دور، گرم، تنگ بغل ان برادر واقعیت بود (نه مثل منِ بدلی!) و اینک هم آغوش سرمای یک بستر سرد بنام قبر شماره ۶ قطعه ۲۴۹، میخام سرم و بکوبم به دیوار که شاید علاجی بشه! نخند، میدونم که نمیشه، ولی چه کنم؟ تو کمکم کن، کمکم کن که این کابوس لعنتی تمام بشه، که .... .لعنتی، باز اومد. مثل اینکه نمیخاد امشب بزاره که راحت باشیم و تو عالم برادر بزرگی و کوچکی اختلاطی کنیم. شاید یک شب دیگه، یک کم دیگه اگه مایه بی شرفی ام رو بیشتر کنم شاید دیگه بغضم هم نگیره، اون موقع فکر کنم راحت ترم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر