دوم خرداد سال ۱۳۷۶ نمایش زایش یک نسل بود، نسلی که خود میوه مجاهدتهایی بود که نسل ماقبل در راه زنده نگاه داشتن درخت بیمار مردمسلاری در تندبادهای داده بود. جنگ تمام شد و دوران هاشمی رفسنجانی آغاز گشت، دورانی که قرار بود که اقتصاد خسته از تامین یک جنگ طولانی در آن سر بلند کند و فرهنگ خرد شده در زیر چرخهای جنگ نفسی دوباره بکشد، قرار بود مردم دمی تازه کنند و احیانا کمی هم زندگی کنند، ولی این همه داستان نبود.
روشنفکران دینی و اصلاح گران سیاسی که به سبب الزامات زمان جنگ کم کار بودند نیز کم کم از خواب زمستانی برمیخاستند و جمعهای خود را تشکیل میدادند؛ مرکز تحقیقات ریاست جمهوری به ریاست موسوی خویینی ها، مجله کیان به سردبیری ماشاالله شمس الوأعظین، نشریه زنان به سردبیری شهلا شرکت و انگشت شمار مثلهای دیگر به همراه جمعهای کمتر رسمی و بیشتر در سایه فرصتی شدند که جانی در بدن فرتوت روشنفکری و سیاست ورزی مدرن و دموکراسی خواه ایران دمیده شود و بذری که به دوم خرداد سال ۱۳۷۶ منتهی شد کاشته شود. در این اثنا گروههایی که کمتر مجال حرکت داشتند نیز غباری از قباهای خود تکاندند، غارهای خود را ترک کردند و بخشی از کار را بر عهده گرفتند، مانند نشریه ایران فردا به سردبیری رضا علیجانی و مدیر مسئولی عزت الله سحابی که تریبونی شد برای جریان ملی مذهبی. حال و هوای این فضا که فقط در بخشهایی از جامعه احساس میشد و هنوز تب آن جامعه را نگرفته بود نوید شروع دورانی نو را در فضای جمهوری اسلامی میداد!
محمد خاتمی: دوم خرداد حاصل حضور پر شور ملت و بخصوص نسل جوان در عرصه سرنوشت بود" این اظهار نظر فردی است که در میان ناباوری بسیاری از تحلیل گران سیاسی ایران و جهان از درونهای صندوقهای رای به عنوان رئیس جمهور ایران و بانی اصلی یک تحول بزرگ معرفی شد، اظهار نظری که در عین سادگی دربرگیرنده حقیقت محض است، ولی اشارهای به دلیل این حضور نمیکند که خود موضوع تحلیلهای بسیاری شده است. به هر حال دوم خرداد حادث شد و بالطبع آن یک باز تعریف جدید از روابط دولت - مردم، حکومت - مذهب شکل گرفت. نهادهای مدنی شکل گرفتند و با سرعتی افسانه گونه رشد کردند، مطبوعات یکی پس از دیگری بدنیا آمدند و همه بخشهای جامعه را تحت تاثیر قرار دادند و در مقابل زنگ خطری را در بخشی از حاکمیت که قدرت مردم را مقابل خواستهای خود میدید به صدا درآورد. مشکل آنجا بود که آنها نیز درک کردند که دوم خرداد حاصل کار یک نسل بود.
هنوز چند صباحی از فروکش کردن جشن تولد دوم خرداد نگذشته بود که بخشهایی از حاکمیت که کمتر مستقیم شمشیر از نیام میکشیدند از سایه خارج شدند و زبان به تهدید گشودند. تابستان سال ۷۷ بود که یحیی رحیم صفوی فرمانده وقت سپاه سخن از بریده شدن زبان و قلم منتقدان و مخالفان زد، اظهاراتی که تکذیب شد و در نهایت به بسته شدن روزنامه جامعه منتهی شد ولی طلیعه آغاز یک عصر جدید بود که بانیان آن دیگر امثال داریوش آشوری و حسین بشیریه و مرتضی مردیها نبودند که نظامیان و سیاست ورزانی بودند که بر صفحه مقالهها رزم نمیکردند، جنگ آن جنگ حذفی بود و ابزارهای آنها توقیف و بازداشت و زندان و و شکنجه، استدلال نمیکردند، چون نیازی نداشتند که به آن دست یازند! آنها هم در عاملیت یک نسل در بروز حوادث قبل و بعد از دوم خرداد با جناح مقابل و شخص سید محمد خاتمی توافق داشتند، پس کمر به نابودی و ناکارائی آن نسل بستند.
"سعید حجاریان ترور شد"، تیتری که صفحه اول همه نشریات پر تعداد آن روزها را اشغال کرد، سال، سال ۷۸ است و زمان، زمان ظهور دورهای که در نهایت به استیلای جناح نزدیک به طیف مخالف محمد خاتمی منتهی شد. جوانکی به نام سعید عسگر در صبحی آفتابی در روشنایی روز با اسلحهای روسی صورت رئیس شورای شهر پایتخت امّ القرای اسلام را میشکافد و بدون عجله قدم زنان دور میشود، شاید چون میداند که نه زندان که القابی مانند "ذوالفقار علی" انتظار او را میکشد و در نهایت تاریخ ثابت کرد که خیلی بیراه نیندیشیده بود ، جوانکی که در ادامه بر صندلی ریاست امور ایثارگران بسیج تکیه زد، اشتباه نکنید، حکومتی عوض نشده، در همان ساختار این اتفاق افتاد! دیگر فقط تهدید نبود که اسلحهها خارج شد و بسیجهای محلات دستورالعملهایی مبنی بر آغاز یک جنگ متفاوت را دریافت کردند، دیگر سپاه هراسی نداشت برای به نمایش گذاشتن قدرت سخت افزاری خود و دندانهایی که منتظر اجازهای بود که بدرد، ولی هنوز این اجازه از طرف مرکز ایدئولوژیکای که پشتیبانی عقیدتی این جناح را میکرد صادر نشده بود، مراکزی که از بنیادهایی مانند الغدیر تشکیل شده تا موسساتی همانند موسسه پژوهشی امام خمینی که زیر نظر مصباح یزدی ، روحانی تند روی که کسی در عدم نزدیکی عقاید وی با امام خمینی شکی ندارد اداره میشد.
انتخابات دوره نهم ریاست جمهوری فرصتی بود که نباید از دست میرفت، پس اجازه صادر شد و دفاتر بسیج وارد فاز اجرائی عملیات شدند ، از فضای یاس ناشی از بعضی از ناکارامدیها استفاده شد و از دل انتخاب محمود احمدی نژاد زاده شد تا بر صندلیای تکیه زند که پیش از او محمد خاتمی زده بود. در مورد چرایی این انتخاب بحثهای زیادی رفته که پرداختن به آنها از حوصله این نوشته خارج است، به هر حال اولین دولت محافظه کار بعد از انقلاب ایران زاده شد.
"باید در سینماها را ببندیم؛ البته اجازه نداریم" این اظهار نظر صفار هرندی، وزیر ارشاد دولتی بود که در دوره کاری آنها قرار نبود آزادیهای مدنی و فرهنگی را تحدید شود و صریحأ رئیس آن دولت ذکر کرده بود که اینکار برنامه آینده دولت نخواهد بود، تناقض گفتاری که از حد حرف فراتر رفت و در عرصههای مختلف رنگ عملی تری به خود گرفت. روزنامهها یکی پس از دیگری بسته شدند و اساتید دانشگاه یکی از پی دیگری اخراج شدند. تشکلهای دانشجویی منتقد بسته شدند و آزادیهای اجتماعی با تشکیل ستادهای امنیت اجتماعی به شدت محدود شد، خبرنگاران به زندان افکنده شدند و منتقدان به تیغ شکنجه سپرده یا مجبور به مهاجرت گردیدند، حکومت نشان داد که قصد ندارد که اشتباه خود را در اجازه رشد دادن به بخش دگرندیش جامعه دوباره مرتکب شود. نهادهای آمار ساز به اشغال درامدند و سقوط نهادینه شد.
حال زمان اجرای فاز بعدی است، صحنه اجرایی کشور بطور کامل در تصرف درامد، سپاه علناً سکاندار اتفاقات جاری کشور شد و تریبونهای نماز جمعه واضحاً به ابزارهایی تبدیل شدند که قرار بود مرحله بعدی نقش را اجرا کنند؛ یک نسل را بسوزانند و یک ملت جدید بیافرینند و اینکار ممکن نیست مگر آنکه از صدر تا ذیل همه چیز را زیر و رو کنند، مدارس جدید با سیستم آموزشی جدید حوزه محور، تاریخی جدید، ارزشهای جدید که حتا تعاریف جدید را جایگزین کردند. عکسها سیاسی روایتگر تاریخ مونتاژ شد و شخصیتها به گونهای دیگر معرفی شدند. اینها مقدماتی است که انجام شده تا نسلی بیفرینند که فاقد پتانسیل شکل دهی یک جنبش نوخواهی جدید است، این یک هشدار است. زایش این نسل و بلوغ آن به معنای یک سقوط پایدار است که هزینههای غیر قابل بازگشتی را به هویت ایرانی - اسلامی این پهنه وارد خواهد کرد. این یک داستان تخیلی زاده ذهن خلّاق نویسندهای همانند "جرج ارول" نیست، این یک روایت واقعی است که در حال تکوین است، در حال پیشرفت است و مقابله با آن ضرورتی است که باید سرلوحه عمل تمامی مصلحت اندیشان، فارغ از اختلاف دیدگاه ، قرار گیرد. دیگر مساله فقط تصرف یک نهاد یا در اختیار گرفتن قسمتی از قدرت نیست، مساله نابودی یک پتانسیل است که به صحنه آمدن میرحسین موسوی، نخست وزیر محبوب سالهای ابتدایی انقلاب در پی احساس همین فاجعه استدلال میشود.
اینک در بحبوحه آغاز فاز بعدی سیاسی ایرانیم، فازی که نهایت آن مبهم است که میتوان از استیلای کامل جناح تمامیت خواه و سقوط نظام و افتادن در آیندهای نامشخص تا پیروزی جنبش موسوم به سبز و ارائه باز تعریفی جدید از اهمیت خواست مردم در چارچوب فعلی یا حتا چهارچوبی جدید برای آن قائل شد، یا رنگی در میانه آنها، به هر حال تنها عاملی که میتواند به پیروزی مردم منتهی شود استفاده حد اکثری از پتانسیلهایی است که در اختیار دارند؛ قدرت مردم و درایت رهبران. هیچ گاه بدین گونه همه نیروهای تحول خواه در پشت یک سنگر جمع نشده بودند و هیچ گاه همه قدرتهای سخت افزاری جناح مقابل مقابل آنها صف ارایی نکرده بودند، شاید این یک فاز نهایی باشد برای سقوط یا بالیدن، یک جنگ نهایی.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر