داره خیلی دلم واسه یک روزهایی تنگ میشه، روزایی که تو دانشگاه، در غالب یه بچه ۱۹ ساله که کلهاش از باد داشت منفجر میشد، هر کار میخواستیم میکردیم!!! روزگار روزگاری بود که همه دم از انتقاد و انتقاد شنوی و تحمل میزدند، ادبیات دولت بود که همه گیر شده بود، مثل الان که همه گیر شده، ادبیات دولت ترور و کودتا: خفه شو، حق نداری، نباید، به تو چه. اون زمان تو حراست دانشگاه هم سرمون بالا بود، خیالمون راحت بود که اون کسی که اون وره میز نشسته حتا اگر طرف ما نباشه مقابل ما نیست، یقین داشتیم که اتفاق بدی نخواهد افتاد، آخه هنوز تعلیق و اخراج و تهدید برایمان عادی نشده بود، هنوز نمیدانستیم که مگر میشود انسان را به سبب مخالفت محروم کرد؛ از تحصیل، بودن و الان وجود داشتن. مثل حالا نبود که گوشمون از بازداشتهای بدون مجوز، ربایشهای شبانه، تجاوز، زندانهای طویل المدت و... پر نشده بود، اخراج و تعلیق که بماند! بزرگ تر شدیم و پایمان به جاهای بزرگ تر باز شد، مناظره، مصاحبه، وزیر بود و وکیل، باز هم نمیترسیدیم، ترس نداشت که، به رئیس جمهورش هر چه خواستیم گفتیم، بدون ترس، در فاصله ۳ متری، بعد از یک ساعت سکوت و لبخند یک تهدید کرد که همه آگاه بودیم که این آخوند مهربان دل برخورد کردن با ما را ندارد، گفت من میروم و شما میمانید و رئیس جمهور بعدی و رسمی که پا خواهد گرفت، ماندیم و دیدیم که چهها که نمیتوانست باشد!!!
ولی آگاه باشید که میراث آن دوران فقط دلتنگی نیست و بغضی که الان در گلو دارم، میراث آن دوران آگاهی است، آگاهی از حق، چیزی که من دارم و الان از من دریغ شده است، میراث آن دوران دانش است، ۸ سال به من فرصت خواندن داده شد که حالا به کار بندم، قدرت است، صدا است، توان انتقاد است. آقایان، خوابید، بغضی که ما داریم منبع قدرت ماست، منبع آن چیز هاییست که ماه هاست خواب را بر چشمانتان حرام کرده است. بنگرید تا آینده
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر