۱۳۹۱ شهریور ۱۵, چهارشنبه

برای ژیلا بنی یعقوب، شیوا نظرآهاری و ریحانه طباطبایی



پریروز ریحانه خندان رفت، به اوین، بی‌ غم، یا حداقل اگر غمی داشت ما ندیدیم، مثل خیلی‌ چیزهای دیگه که تو این مدت ندیدیم. ندیدیم که چگونه گام به گام پیش می‌آیند و یکی‌ یکی‌ از مردان و زنان شریف مان را میبرند تا به خیال خود قامت‌شان را خم کنند، که دانه به دانه گلچین‌شان میکنند تا به به زعم خود امید را از آبادی بگیرند، و ما ندیدیم. یا اگر دیدیم با بی‌ تفاوتی‌ سر را به سمتی‌ چرخاندیم و اگر اشکی هم بود پنهان‌اش کردیم تا به تاوان‌اش مجبور به سخن گفتن نشویم. حاکمیتی که هر آنچه از دستش برمیاید می‌کند تا در این پهنه سکوت را حکمفرما کند، ولی‌ زهی خیال باطل که کورند و نمبینند که اگر اینها شکستنی بودند، تا الان، در طی‌ این سه سال و بعد از تحمل این همه مصائب، اینگونه وسط بازی نبودند. به هر حال قبول‌اش نکردند تا هنوز چند صباحی مهمان شهر‌های دودزده ما باشد.
دیروز ژیلا گام به گام، چمدان بزرگش را بر بستر ناهموار پیاده رو می‌کشید، دوباره خندان، که انگار به مسافرت میرود، جایی‌ دلپذیر تر از اینجا و پیش کسانی‌ عزیز تر از کسان اینجا. که مگر باید غیر از این باشد؟ احمدش در بند است. زن و شوهر انگار نمی‌خواهند بشکنند، میخواهند تا ابد قامت راست‌شان را به رخ همه بدخواهان بکشند، که نشان دهند که هر چه هیاهوی این طوفان بیشتر و هر چقدر فریادش بلندتر، ترس‌اش بیشتر که روزی  همه اینها خواهد خوابید، اگر در مقابل‌اش سدی بسازیم که بماند.  
امروز شیوا را خواستند ببرند، نبردند تا فردا ببرند، دخترک زیبای و بی‌ آلایش، و باز هم خندان، به رسم ریحانه و ژیلا. شیوا یک روز دیگر مهمان این زندان بزرگتر است، زندانی که شاید تنها فرقش با آن یکی‌ این است که در آن "ریحانه" نیست، "نسرین" آن جایش خالی‌ است و "مصطفی" و "عیسی" آن را اسارت برده اند. میرود جایی‌ که مردم‌اش هنوز شرافت را پاس میدارند، هنوز معنای استقامت را می‌فهمند و هنوز به خفت، به سربزیری و به سکوت در مقابل استبداد عادت نکرده اند




۱ نظر: