۱۳۹۰ بهمن ۲۸, جمعه

بهاره هدایت از ناکجا آباد اوین نوشت تا ما بخوانیم و بدانیم: چرا نمی فهمن که من چی گذاشتم اون بیرون و اومدم اینجا؟



از ناکجا آباد اوین نوشت، در حالیکه که میگوید "راضی‌ ام، خوشبختم و امیدوار"، در حالیکه که خط به خط و کلمه به کلمه روایت هجران است و یاد روزهای خوشی‌ که داشت و اگر هر زمان اراده کند میتواند داشته باشد، روایت عاشقی است که دارد و آغوشی که برای گریه ...، این نامه روایت یک نسل است که در میانه میدان ایستاده است، نسلی زمینی‌، موجوداتی عاشق، انسان‌هایی‌ که از عشق به اوین رسیدند و ماندند تا از آن چشمه  مواظبت کنند، روایتی نسلی که ایستاد و ماند و مایی که تنها نظاره گریم، نظاره گرانی مدعی، تحلیل گرانی بی‌ خطر. 


نامه را بخوانیم، شاید اندکی‌ تکان مان بدهد: 



قصّه این دستمال کاغذی مالِ ملاقات آخریمون هست، یه چیزهایی به گوشش رسیده بود از بعضی حرف های بیرون زندان..ازم پرسید، من هم یه مختصری گفتم براش..از معدود دفعاتی بود که اشکش رو دیدم..حالا این دستمال کاغذی رو برام نوشته..خصوصی بود ولی نمی دونم چرا دوست داشتم به اشتراک بذارم..
————————–————————–—–
امین جانم،عزیزترینم
امروز خیلی غصه خوردم،تو هم پریشون بودی،به خدا تقصیراز من نیست،من اصلا فکر و ذکرم جای دیگه است،بعد یکهو می بینم یه چیزی آوار میشه رو سرم..
فریبا می گه از حسادته،اینها به ]—-[ حسادت می کنن،و به ]—[.
فریبا رو خیلی دوست دارم، و مهمتر از اون شخصیتش رو می پسندم،الگوی خیلی خوبیه،یه آدم شریف،”منطقی”،با محبت،پرجذبه، زیرک،واقع بین،مقاوم،به شدت صبور،مومن به انسانیت…کاش ببینیش…کاری ندارم،این حرفی که زد برام دلگرم گننده بود،شاید به نوعی خودخواهیم رو ارضاء کرد نمی دونم..
اما تو می دونی من از اینجور نامردی دیدنها چقدر آسیب می بینم،غر نزن سرم اگه که می گم امروز چقدر حرص خوردم و گریه کردم،به تو اگه نگم برای کی بگم؟ اینقدر ازم دوری که حسرت درددل کردن برام می مونه،حسرت اینکه تو بغلت گریه کنم و آروم بگیرم،می دونم گریه کردن دردی رو دوا نمی کنه.شایدم دلتنگی برای تو تحملم رو کم کرده-یا کمتر کرده- اون هفته وقتی داشتی از کابین ملاقات دور می شدی و می رفتی،داشتم نگات می کردم..یه لحظه وایستادی و با یکی حرف زدی،دلم گرفت گرفت گرفت…فکر کردم من چقدر این صحنه رو دیده ام، چقدر روزها و روزها و روزهای بی شمار دیدم که داری می ری،دیگه تمومه،دیگه آخر خطه،حسرت خوردم که داری دور می شی..تمام جزئیات سر و صورت و شکل و شمایل قد و قواره ات توی ذهنم حک میشه: “شاید آخرین بار باشه،خوب نگاش کن”
“نرو نرو امین،هزار بار می گفتم،دلم فریاد می زد،هر غروبی که از هم جدا می شدیم،هر روزی که قرار بود تا فرداش نبینمت،هروقت،هرجا…حسرت می خوردم،…حالام حسرت می خورم. اون هفته یهو اون تصاویر اومد جلوی چشمم با خودم گفتم تا کی؟ چند سال شد…
یادته تو مرخصی که بودم یه شب بهم گفتی تو چرا اینقدر عشقت به من غمگینه؟چون هر بار که می بینمت به خودم می گم بوش کن لمسش کن، تا مدتها باید با همین خاطره زندگی کنی،حالا فکر کن ملاقات کابینی برام چه معنی می ده،گو اینکه تلالو چشمهات رو دیگه نتونستن ازم بگیرن، ولی اونم ۲۰ دقیقه برای ۷ شبانه روز نشخوار عشقی که نمی دانم این آخرین بزنگاه فرساینده رو چطور از سر رد می کنه..
گاهی به بچه هایی فکر می کنم که اون طرفن،به سعید فکر می کنم به عباس،مهدی و نسیم…اونها هم حتما گاهی به ما فکر می کنن.. چقدر دوریم از هم،فکر می کنم چرخ زمان هر کدوممون رو به یه گوشه ای پرت کرد،انگار دیروز بود که پشت میزهای پارک لاله جلسه می ذاشتیم،…بهمن ۸۷ تو پارک،ظهر یه روز جمعه جمع شدیم تا در مورد بیانیه تحلیلی انتخابات حرف بزنیم،عباس پیش نویسش رو آورده بود،به بند نقد تحریم که رسیدیم،من گفتم من حرف دارم راجع به این،خندید و گفت می دونستم!….میلاد و نسیم هم بودن، بعدش رفتیم ناهار رو سر جمالزاده خوردیم…چقدر خوش بودیم،چقدر وقت می ذاشتیم…یک ماه نشد که عباس رو گرفتن- از کجا رسیدیم به اینجا؟
آره داشتم ازدلتنگی هام می گفتم برای تو، تو که چشم و چراغ زندگیمی، تو که به خاطرت زنده ام، نفس می کشم ، به عشق تو می خوابم،راه می رم، ورزش می کنم ، کتاب می خونم…حتی حبس می کشم. به خدا به عشق تو تاب می آرم.
چرا این آدما نمی فهمن؟!چرا این صبوری رو به گند می کشن؟چرا نمی فهمن که من چی گذاشتم اون بیرون و اومدم اینجا؟! تحسین نمی خوام- لازم هم نیست واقعاً- ولی تخریب آخه واسه چی؟!
بهشون بگو نامردا، من- والبته خیلی های دیگه – قیمت اینجا موندنمون خیلی گزافه،یه جو شرف داشته باشین لطفا!
ـــــــــــــــــــــــــــــــــ
فردا ولنتــــاینه. اینجا بچه ها با کاموا یا نخ ابریشم عروسک درست می کنن که خیلی با مزه اس، می خواستم یکی برات درست کنم با چشم های آبی و پوست گندم گون برزیلی D:
ولی بلد نیستم درست کردنش رو، و لباس دوختنش رو،و مو کاشتنش رو و…باید می دادم هر تیکه رو یه نفر انجام می داد و اونوقت کادوی من نبود- اینکه اونا خودشون تصمیم بگیرن بهت کادو بدن یا نه رو من نمی دونم بخیل هم نیستم D: – به هرحال فرصت هم نیست حالا یاد بگیرمش،این روزا خیلی سرم شلوغه،هفته پیش کنفرانس جنگ جهانی اول رو داشتم،این جمعه و جمعه ی بعد هم کنفرانس دارم در مورد جنگ جهانی دوم و دارم اون کتاب ظهور و سقوط رو می جَوَم طبق اوامر حضرتعالیp:
خلاصه اینکه خیلی دوستت دارم ماه و روزشم مهم نیست..
همونی بودی که می خواستم، آرزوش رو داشتم، بزرگترین معجزه ی زندگیم دیدن تو،عشق تو و ازدواجمون بود.
۱۴ فوریه مبارک
راضی ام،خوشبختم و امیدوار
بهارِ تو
۲۴/بهمن/۹۰
ناکجاآباد -اوین
رهسا نیوز 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر