۱۳۸۹ تیر ۵, شنبه

طعم گس خون، شوری اشک و سرمایی که میزبان دوستان مان است



یکسال پیش در چنین روزهایی داستان ما آغاز شد، داستانی که هنوز مبهوت سیر اتفاقات، فقط به متن آن می‌نگرم و تلاش می‌کنم درک کنم، سعی‌ می‌کنم ارتباطی‌ پیدا کنم بین آنچه میخواستیم وانچه به سرمان آوردند و آنچه بر سرخود آوردند! میخواستیم رئیس جمهور انتخاب کنیم، میخواستیم در همین ساختار و همین چارچوب، فردی شناخته شده و امتحان پس داده شده را به وکالت برگزینیم، فردی به نام میر حسین موسوی که نه وعده به نابودی شریعت میداد و نه نوید نابودی میراث انقلاب که اتفاقا به ریشه انقلابی و نسب فکری که به خمینی میبرد میبالید، میخواستیم چنین فردی را به وکالت جماعت به ساختمان ریاست جمهوری بفرستیم، رنگ سبزی که در آیین مان تقدس داشت را برگزیدیم و به خیابان‌ها آمدیم و دوستنمان را هم دعوت کردیم که چه طنزی که فتنه گر خواندنمان و به چوب شکنجه و زندان نواختنمان! طنز تلخی‌ است.

یکسال گذشت و گیج هنوز نام‌ها را تکرار می‌کنم، عبدالله مؤمنی را می‌شناسید؟ جوانک دانشجویی برخاسته از یک خانواده مذهبی‌ که به رسم داغ سالهای اول انقلاب و به شیوه آنها زن برادر شهید را به همسری گرفت، می‌دانید کجاست؟ زیدآبادی رابه یاد دارید؟ سحر خیز؟ بهمن امویی؟ یا مجید توکلی؟ یا هنگامه شهیدی و بهزاد نبوی؟ همه مهمان سردی و تنهایی‌ زندان هایند، همگی‌ میزبان بی‌ عدالتی حکومتی هستند که قرار بود چتری بر سر حتا بی‌ خدایان باشد، قرار بود به نام اسلام عدالت علی‌ برپا کند که شانه به شانه مرد یهودی در دادگاه حاضر میشد، نه اینکه خدائی در قامت مقتدا بر زمین بیفریند و جهنمی چه بسا در رقابت با آنچه که میشناسیم درهمین گستره بنماید، قرار بود هر کسی‌ با هر اندیشه‌ای در آن جای گیرد، نه اینکه دامنه خودی و غیر خودی تا آنجا رود که میراث دار بنیانگذار آن را در خانه چنین بی‌ حرمت کنند و نزدیکترین یاران وی را به جرم باطل معاندت به چوب بیدادگاه‌های‌شان بزنند، قرار نبود چنین شود و شد!

سبوئی شکست و آبی ریخته شد، زمین را به خونی اغشتند و حرمتی را الودند که پاک شدنی نیست، مگر میشود فراموش کرد؟ جوانانی که با سکوت به خیابان‌ها آمدند و بازنگشتند، عزیزانی که به امید تغییر و بر اساس مسئولیتی که در قبل کشور خود احساس میکردند قلم به دست گرفتند و زبان به انتقاد گشودند تا گره‌ای باز کنند و اینک هر کدام در گوشه به میله‌های بسته مقابل مینگرند! اسطوره‌هایی‌ که علم مخالفت با ظلم حکومت ظالم قبلی‌ را بدست گرفتند و رنج شکنجه گاه‌های سابق را به جان خریدند و سپس با ایثار هر چه که داشتند در میدان‌های مختلف گذشتند تا از آن پاسداری کردند و اینک به ساختاری مینگرند که در حال زایش میوه‌هایی‌ است تلخ تر از باغ قبلی‌، میوه‌هایی‌ که بوی شکنجه میدهد، مزه گس خون و شوری اشک!

زندانها ماندند و زندانبانان چهره عوض کردند، وگرنه رسم همان رسم سابق است که دگر اندیشان را در انزوای زندان دفن کنند، به این امید که اندیشه را نیز به بند بکشند که چه خام که نمیدانند که زایش اندیشه نتیجه طبیعی خواست جامعه است، با جامعه چه میخواهند بکنند؟ با اندیشه‌ای که ریشه در اعماق اندیشه این مردمان دوانده و اینک جوانه‌های آن سر برآورده چه میخواهند بکنند؟ میپندارند که اگر هوای آزاد را دریغ کنند و چشمه را از منبع کور کنند این درخت خواهد خشکید که چه باطل که نمیدانند که این درخت تنها ریسمانی است که این پهنه خاکی را به زندگی‌ متصل می‌سازد، که نمیدانند که خشک شدن این درخت یعنی‌ سوختن همه این پهنه، یا شاید میدانند و میخواهند فرجام رفتن خود را به فرجام کلّ کشور تبدیل کنند!

یکسال گذشت و ما مانده ایم، هنوز بر سر آن آرمان‌هایی‌ که به میانه میدان کشیدمان هستیم، بر سر میثاقی که با عزیزان دربند و دوستان شهیدمان داشتیم مانده ایم و خواهیم ماند، خواهیم ماند


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر