۱۳۹۱ تیر ۳۰, جمعه

اولین بانگ اذان صبح ماه رمضان

از ۷-۸ سالگی کامل و بی‌ نقص، ماه رمضون میهمان خدای زیبای بچگی‌‌هایم بودم، انگیزه‌ام نه شاید خیلی‌ مذهبی‌ که این بود که مسحور سحر سحری و فضای جادوئی‌اش بودم؛ کنار سفره، با پدر و مادر و خاله و احیانا برادران بزرگ ترم، صدای آرام قرآن، سمفونی جادوئی قاشقی که چای رو به هم میزد و زمزمه مادری که آخرین توصیه‌ها رو میکرد. لحظات آخر همیشه با شتاب بیشتری طی‌ میشد تا به اذان برسیم و وضو بگیریم و پشت پدر نماز نیمه جماعتی بخوانیم. از آن روزها سالها گذشت، خیلی‌ چیزها عوض شد، در من و آن فضا، ولی‌ سحر سحری و آن فضای جادوئی سر جایش بود، حتا اگر گاه گاهی‌ اعتقاد روزه مستحکم نبود؛ نیمه شب کنار سفره بودم، اینبار ولی‌ در حسرت نماز کنار پدر. 

چند دقیقه قبل بانگ اذان اولین شب ماه رمضان زده شد، تنها نشسته‌ام و بزور اشکم و نگاه داشتم و به چائی زل زده‌ام که نیمه کاره مانده، لعنتی یک سری خاطرات چنان به دیوار ذهن آدم میخ میشه که هیچ جوره نمیشه با هیچ چیز جایگزین‌اش کرد، معصومیت‌هایی‌ که قصد ندارم با هیچ استدلال مدرن و هیچ اصطلاح امروزی جایگزین‌اش کنم، که مگر این عطر دنیای مدرن چه به من میدهد؟ آرامش میدهد؟ بوی خانه قدیمی‌‌ام را میدهد؟ احساس تنها نبودن میدهد؟ نمیدهد، بوی خشک منطقی‌ میدهد که اجازه نمیدهم پایش به حریم خانه‌ام باز شود، به دلم، به ... 

۱ نظر:

  1. از دل همه مان گفتی... مگر این دنیای مدرن چه به ما میدهد؟؟؟؟ چقدر این لحظه هایی که توصیف کردی زیبا و خاطره انگیز بودند... گاهی انسان به خودش می آید که خیلی چیزها برگشتنی نیست افسوس...

    پاسخحذف