یکی از دوستان خوبم، حمزهٔ غالبی در یادداشتی با عنوان "چرا باید بیشتر از رویاهایمان بگوییم؟" گروهی از دوستان (که من در حلقهشان قرار نداشتم) را دعوت کرد تا در مورد رویاهایشان بنویسند که گروهی اجابت کردند و بعضی دیرتر انشاالله. موضوع جالبی بود، بی اجازه و بی دعوت قلم دستم گرفتم و چشمهایم رو بستم و روایات رویایم را آغاز کردم:
قبل از شروع دو نکته بنویسم:
- اول اینکه تاکید کنم که در این نوشته "رویا" اصلا به معنای آن "تصویر دور دستِ نیافتنیِ آرمانی" که شب به شب مادرها سر بالین بچههایشان میخوانند تا خواب را در چشمانشان بنشانند نیست: چیزی است از جنس امید، تصویری ممکن که حادث شدن آن را نه تنها نامحتمل نمیدانم که میدانم و یقین دارم روزی نه چندان دور حاکم خواهد شد، شرحی مختصر از مختصاتی است که در آینده نه چندان دور در توصیف وطنم بکار خواهد رفت، تصویری که از پنجره اتاقم در تهران (یا خانه پدری ام در گرگان) شاهدش خواهم بود، نه اینکه در لابلای متون کتاب ببینم اش.
- فکر نکردم و نوشتم تا واقعی باشد، برای همین رؤیاهای مختلفام همپوشانی خواهند داشت و حتا ممکن است از یک جنس باشند.
کشوری داریم هفتاد رنگ، فرشی بافته از هفتاد طرح و گٔل مختلف که با هم و در کنار هم معنا دارند که بی هم پارههایی هستند هویت گم کرده و سرگردان. این مجموعه لایق حاکمیتی است که بداند و بتواند این مجموعه را باهم به رسمیت بشناسد و در کنار هم بپذیرد شان، لایق حاکمیتی است که درک کند که این رنگارنگی یک فرصت است، نه یک تهدید، بفهمد که این نعمتی است که هر کشوری واجد و مالک آن نیست، که ببیند که هر کدام از این پارهها واجد ظرفیتهای فرهنگی و اجتماعی هستند که میتوانند یک مجموعه را با هم به کمال برسانند، نه آنکه آنها را تهدید فرض کند و با دست زدن به حماقتهایی کم سود و پر ضرر برنجتشان. آرزوی اولام دیدن آن روزی است که ملت و دولت در کنار هم، در عین تفاوتها در پیشگاه هم محترم بمانند و از فرصتهای برابر بهره ببرند. رؤیای مردمی را دارم که فارغ از اینکه از چه نژادی هستند و به چه خدایی معتقدند و به چه لهجهای تکلم میکنند در کنار هم، به داشتههای مشترکشان افتخار کنند.
کشوری داریم که بافت جمعیتی آن جوان است، هنوز جوان محسوب میشود، چنین جامعهای زود تغییر میکند، زود چیزهای جدید میخواهد، زود ارزشهای جدید را میپذیرد و در کنار قدیمیها یا بجای آنها استفاده میکند، حال میخواهد این ارزشها ارزشهای اجتماعی باشد یا مولفههای فرهنگی یا مختصات حکومتی. دومین رویایم این است که حاکمیتی داشته باشیم که برآیند خواست و نیاز این جامعه باشد: مقابل این خواستها و تغییرات نباشد و بپذیرد که به همراه آنها تغییر کند، نه آنکه تیغ بردارد و لشکر بکشد تا سرکوبشان کند و اجبارشان کند تا آنگونه که میپندارد رفتار کنند و آنگونه که صلاح میداند انتخاب کنند. آرزو میکنم که حکومتی داشته باشیم که درک کند که اصل مردم اند و حکومت فرعی است که هویتاش در ذیل خواست آنها تعریف میشود، بپذیرد که تغییر خواستن حق ملت است، بپذیرد که این آنها نیستند که میزان راستی و درستی اند و آنها نیستند که باید مختصات سمت مقابل را به ضرب زور تعیین کنند و به یکی از مسیر تمکین، تطمیع، تبعید، زندان یا انزوا هدایتشان کند.
و آخرین رویایم که شاید شخصی تر بنظر آید، ولی تابعی است از رویایی بزرگتر: شیمی میخوانم و عاشق سرودههای محمد مصدق و شفیعی کدکنی و فریدون مشیری ام، عاشق رنگام و سینما و کتاب بزرگترین تفریحام است و در کنار همه اینها دوست دارم صبح تا شب بی هدف راه بروم. بجای همه اینها معمولا یا سیاسی مینویسم یا اخبار سیاسی میخوانم، وقتهای فراغتم به بودن در جمعهایی میگذرد که رنگ و بوی سیاسی در آنها مشهود است و دیوارهای اتاق خوابم مفروش به عکس و تیکههای روزنامههای سیاسی است: آرزو میکنم روزی بیاید که هیچ کدام از این کارها را نکنم و هیچ کدام از این رفتارها را از خود بروز ندهم، روزی که دلم بیاید که عکسهای شادیام را بر روی تاقچه خانهام بگذرم و با دوستانم، حتا آنها که سیاسی اند یک رابطه غیر سیاسی داشته باشم. روزی که به وجود این وبلاگ در این ظاهر و محتوا هم نیازی نباشد: شخصی بنویسم و شخصی زندگی کنم
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر