۱۳۸۹ شهریور ۲۶, جمعه

امید یعنی‌ من، ما، یک دستبند سبز، یا یک لبخند


امید یعنی‌ یک لبخند، یک دستبند، یعنی‌ یک قاب عکس مزین به عکس یک شهید با روبان سبزی در کنار آن، یعنی‌ بزرگمردی که با افتخار رهسپار اوین است، یعنی‌ عزیزی که سر به آسمان دارد و چشم بر مردم، یعنی‌ تاج زاده، مادر سهراب، یعنی‌ احمد امویی.

امید یعنی‌ یک جمله بر روی دیوار که "ما هستیم"، دستخطی بر روی غبار یک ماشین، یعنی‌ یک نگاه به دستبند سبزت و یک لبخند آشنا که تو هم؟ یعنی‌ بیت "حالیا معجزه باران را باور کن" مشیری. یعنی‌ یک باور عمومی‌ به اینکه "موفق خواهیم شد"، چشم براه بهار ماندن و یقین از آمدنش.

امید یعنی‌ قدم‌های یک دختر بر یک سکو با دستبندی که حاکم و حکومتی را به سخره می‌گیرد، یعنی‌ یک پیام؛ که کشتید، که شکنجه را کالای رایج بازار کردید و حدیث سنگدلی تان را آوازه هر کوی، که هر چه میدانستید کردید، ولی‌ ما هنوز هستیم. بدون کشتن هستیم، بدون فریاد، بدون اسلحه، بدون همه آن چیزهایی که داشتنش شما را شما می‌سازد و فقدانش ما را ما!

امید یعنی‌ موسوی که هنوز بر حرف اول خود پای میفشارد و به نام مردم "اسیر صحنه آرایی" شما نشده، یعنی‌ کروبی که در هیاهوی هجوم سگهای بند پاره کرده لبخند میزد و بر ادامه راه تاکید میکرد، یعنی‌ قهقهه مستانه بهزاد در میانه مرخصی کوتاه مدت، یعنی‌ شکایتی که بانیان آن به فرجام سخت آن آگاهی‌ داشتند، یعنی‌ مجید توکلی، نوریزاد، زیدآبادی.

امید یعنی‌ ملت؛ مردمی که دل بر آسمان دارند و چشم بر بازو خود، یعنی‌ ادامه راه بی‌ خستگی‌، یعنی‌ مردمی که شاید به جای فریاد زمزمه کنند، ولی‌ ذلت سکوت را نپذیرفتند. امید یعنی‌ دانشگاه، جایی‌ که صرف وجودش لرزه بر پیکر حاکمان می‌اندازد، نامه فرزندان نبوی به پدرشان که "قوی بمان".

امید یعنی‌ من، یعنی‌ اعتقاد من به پیروزی، باور من به پایان روشن یک داستان غم انگیز، یعنی‌ اطمینان از بی‌ شماری من

۱ نظر: