دختران
میرحسین و پسر شیخ بازداشت شدند و آزاد شدند، اتفاقهایی که جلوی چشمان ما و در
میان "بی عملی مطلق" ما انجام شد. داشتم فکر میکردیم که ما چه هستیم؟
چه میکنیم؟ اصلا چه میخواهیم؟
چیزی
که شخصا بهش ایمان دارم این است که حاکمیت فعلی سرنوشتی ندارد غیر از
"باخت" و این هیچ ربطی به اعتقاد به تقدیر الهی یا سرنوشت محتوم
اجتماعی و اینها ندارد، صرفا به این خاطر ایمان دارم که اینها میبازند، چون میبینم
که چگونه حتا نمیتوانند یک بخش دستگاه مدیریتی کشور را مثل آدم مدیریت کنند، که
چگونه سؤ مدیریتشان بعد از نابود کردن کشور و منابع و آینده آن، دامنگیر خودشان
شده شده و به چهل گروه تقسیم شده اند و عالیترین تریبونهای کشور را تبدیل به
اسلحه کرده اند و رو به هم شمشیر میکشند، اینها میبازند، سقوط میکنند، به وسیله
خودشان، به سبب حماقتهای خودشان.
ولی این همه داستان
نیست: این باخت و سقوط "آنها" مطلقاً به معنای بردن "ما" نیست،
به عبارتی معتقدم ما "نمیبریم"، ما به معنای بخش بزرگی از افرادی که
معتقد به تغیریم نخواهیم برد. چرا؟ چون به اندازه کافی متعهد به عمل و پرداخت
هزینه عمل در راه آنچه درست میپنداریم نیستیم. افکار مان، حرفهایمان ادعاهایمان
و حتا راهکارهایمان "انتزاعی" شده، در صحنه عمل اجرایی نیستند، چون
انتظار داریم از مریخ کسانی بیایند و فداکاری کنند و آنها را عملیاتی کنند.
البته هستند کسانی مابین
ما که واقعا "مرد میدان" اند، غیورانه ایستاده اند و بیشتر از ادعاهایشان
عمل میکنند (حداقل همتراز)، ولی مشکل آنجاست که کم تعداد اند، به اندازه کافی
نیستند. اینها باید تکثیر شوند، باید سلول به سلول رشد کنند و یک بدن شوند، باید
به اندازه کافی زیاد شوند تا باخت طرف مقابل را به برد ما تبدیل کنند، وگرنه در
آن باخت هیچ سودی بخواهد بود، حداقل برای آن ارزشهایی که ما به آن معتقدیم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر