روز چندم است؟ پنجم؟ چهلم، صدم؟ ششصدم؟ ؟ چه زود گذشت، یادش بخیر آن روز سرد زمستون که یک دفعه چهره شهر عوض شد و خبر رسید که چند خودرو سیاهپوش کوچه اختر را بستند، ماشینهایی که چند روز بعد جایشان را به دربی فلزی دادند، از همان درب و حصارهایی که همه دیکتاتورهای دنیا بهشان علاقمند اند؛ فکر میکنند که میتوانند همه چیز را پشت آنها مخفی کنند، همه چیز، از فریاد و ضجه یک مخالف معترض تا افکار یک آزادیخواه متفاوت، از آن دربهایی که همیشه حاکمان با اعتماد از استقامتشان چفت و بستشان کرده اند و تاریخ اثبات کرده که درز دارند، که استقامت ندارند، که طاقت ندارند که سنگینی آن همه عظمت را پشت خود مخفی کنند، برگ برگ تاریخ شهادت سستیشان را میدهد ، پس چرا باز هم حصارها برپا میشوند و چفتها بسته؟

میر عزیز، حرف زیاد دارم،
بیشترش سوال است و فراوان "چرا" که توی ذهنم دور میخورند، که چرا چنین
شد؟ که چرا چنین مان کردند؟ مگر چه میخواستیم؟ که مگر چه کرده بودیم که مهمان
گلولههایشان کردنمان و به ضرب باتوم و شکنجه نواختنمان؟ از شما میر عزیز
خواهرزاده تان را شهید کردند و از من صدها برادر و خواهر کوچک و بزرگم را، از شما
خانم رهنورد عزیز برادرتان را بی جرم به زندان افکندند و از من هزاران را، به پای
شما زنجیر حصر زدند و دربی فلزی افراختند و دور تا دور من به حصاری بستند، مگر چه
خواسته بودیم؟ هر چه فکر میکنم جوابی ندارم که اگر قرار بر حفظ اسلام باشد، اگر
قرار بر حفظ ایران باشد، اگر قرار بر این باشد که کسی حافظ همه سنتهای این خاک
باشد آن ماییم، ماییم که داعیه حفظ آنها را داشتیم، ما بودیم که زمزمه حفظ اسلام و
ایران کردیم، که فریاد زدیم که اسلام را نجات دهید که دارد زیر پای حکومت جان
میدهد، که سنتهای ملی مان را نجات دهید که زیر غبار خرافات و زیر ضرب حکومت دارد
نفسهای آخر را میکشد، همه اینها را گفتیم و لبخند زدیم و دستمان را به پشتوانهٔ
یک ملت به سمت حاکمیت دراز کردیم تا دستمان را بگیرند و با هم بقیه راه را
بپیماییم، پس چرا بجای دست در دست نهادن، سینههایمان را به گلوله سوزاندند و
گلوهایمان را مهمان ضجه و گریه کردند و بجای رنگ سبز، بر تنمان رخت سیاه عزا
نشاندند؟ ببخشید، باز چونهم گرم دردل شد و فراموش کردم که چرا قلم بدست گرفتم،
ببخشید، به رسم نگارش مرسوم نامه ادامه میدهم: "اگر احوال ما را خواسته باشید
همه اینجا خوبیم، دردی نیست غیر از فراق … ."
شیخ عزیز، چرا دروغ بگم
که "دردی نیست غیر از دوری شما"، درد زیاد داریم، از همان دردهایی که
روزی شما را از آسایش خانه تان و هم دوش تان، میر را از پشت میزشان در کتابخانه به
میانه میدانی کشید که رنگ آن به سرخی خون سهراب و محمد و ندا بود و موسیقی متن آن
ضجه مادر کیانوش. درد زیاد داریم، از همان دردهایی که شما میدانید و ما میدانیم،
درد بدبختی ملتی که جرمشان "نه" گفتن بود و جوابشان همانها که شما
بهتر میدانید. شیخ عزیز، فراق شما یک درد است در کنار باقی درد ها، دردی که
مجبورم کرده که با کابوس از آن ظهر سرد بهمن ماه شروع کنم به شمارش: روز اول، روز
دوم، ...، روز یکصد و پنجاه و چهارم و لابد ...
ببخشید که همه نامه شد حرف
درد و فراق و دیوار و دربی که هنوز پشت آن ایستاده ایم و به آن میزنیم که شاید
عاقلی در این برهوت جهالت در را باز کند. به پشتِ نگاه میکنم سیلی میبینم که هر
روز بر اندازه آن افزوده میشود و چون راهی به پیش نمیابد، اینجا، پشت این دیوار و
در به آن میزند، موجی که منی چون من تنها یک قطره از آنم. نگران به دیوار و در
نگاه میکنم و میترسم، میبینم که چگونه ترکهای دیوار هر روز بیشتر میشوند و خط به
خط بهم وصل میشوند تا روزی دیگر حتا باز شدن این در هم بکار نیاید؛ دیوار بشکند و
این سیل نه از تاک نشان بگذرد و نه از تاک نشان و ما دوباره بعد از ۳۰سال نشسته باشیم و غارت و
ویرانی همه محصول مان را نظاره کنیم. صاحبخانه این خانه منم، درب را برویم بسته
اند، دیوار در مقابل خانهام کشیده اند، چه کنم؟ نه ویرانیاش را طاقت دارم و نه
تصرفاش بدست دزدان و این میان ضربههای آرام در که به مشت تبدیل میشود و از انور
درب و دیوار فقط سکوت.
میدانم که شاید روزی این
نامه از زیر در، یا ترک و درز دیوار برسه بدست شما، اصلا شاید این نامه را روزی در
حالیکه آزادانه در خیابان قدم میزنید بخوانید و شاید آنروز دیگر از این حسها شاید
حتا یادی هم نباشد، بدست هر کداممان جعبه شیرینی باشد و لب مان سرود تغییر،
نمیدانم، به هر حال درکم کنید و گستاخیام را ببخشید که رسم نگارش نامه را در
ابتدا و وسط آن بجا نیاوردم، ولی شاید بتوانم آنرا به این رسم تمام کنم که
"امیدوارم زودتر فراق بسر آید، دوستدار شما، یک گره سبز از قالی سبز ایران،
برسد بدست رهبرانم ، آدرس: ایران، تهران، خیابان پاستور، کوچه اختر، پلاک ۲۶، منزل یکی از رهبران
سبز یک ملت عاشق."