تا روز انتخابات:
چند ماهی بود که فضای انتخابات ما رو هم گرفته بود، با معدود بچههای دانشجو جمع شده بودیم و یک ستاد انتخاباتی تشکیل داده بودیم، عکس چاپ میکردیم و بنر میساختیم و مردم را به حضور در انتخابات دعوت میکردیم. زیر نگاه متعجب غیر ایرانیها و البته سرزنشگر مخالفین پرچم دست میگرفتیم و راه میفتادیم تا به سهم خودمان همداستان شوری شویم که کشور را گرفته بود، همراه موجی شویم که وعده به تغییر میداد، میخندیدیم و سرود میخواندیم و به امید هم امیدوار بودیم، رنگ سبز شده بود رمز وحدت ما، قلم مو به دست گرفته بودیم و مابین همه شکافها را سبز میکردیم تا در نهایت پیکری بسازیم که هیچ حاکمیتی یارای مقابل با آن را نداشته باشد. این میان ته دلم دلشورهای عجیب همیشه حضور داشت، ترسی که زمزمه میکرد که نمیگذارند، اینها مردِ به رایِ ملت احترام گذاشتن نیستند، اینها زبان مدنیّت نمیفهمند، هراسی که دائما با من بود و البته نمیگذاشتم رنگ لبخندهایم را کمرنگ کند، چرا که ما به قدرت امید ایمان داشتیم. روز به روز سپری کردیم تا رسیدیم به روزِ انتخابات و آن شب غمانگیز و آن اخبار رعب آور و کابوسیای که در قالب تک جمله خبری به واقعیت تبدیل شد: کودتا کردند ...
۲۴ خرداد:
تو یک اتاق ۱۶ متری حدود بیست نفر نشسته بودیم، چند نفری با بهت به دیوار زل زده بودند و یکی دو نفری هم آنقدر گریه کرده بودند که دیگر توان همان زل زدن هم نداشتند؛ سر به زیر انداخته بودند و گاه گاهی آهی عمیق میکشیدند. معدود صدایی هم اگر بود اخباری بود که خوانده میشد: "سحرخیز هنوز دستگیر نشده"، "رمضان زاده ناپدید است" ...، میدیدیم که ایمان مان به قدرت "امید" ترک خورده و جایش خشم و هراس جوانه زده. بارها و بارها متن صحبتهای آخرِ شب میر را مرور میکردیم: "تسلیم این صحنه آرایی خطرناک نخواهم شد". ولی اگر بشود چه؟ زمزمهای بود که چندان جدی نبود: میر با آقای خامنهای دیدار کرده، نتیجه هر چه بوده مثبت نبوده و میر میخواهد ملت را دعوت به یک تجمع اعتراضی کند. تجمع؟ پیچک نامیدی چه با قدرت رشد میکرد و روی هر سطحی را میپوشاند: شکل نخواهد گرفت، رهبران قانع خواهند شد که حفظ نظام، آنهم با تفسیر و شرایط خامنهای از اوجب واجبات است. و اینکه فرضا هم قانع نشوند و بر قول بمانند، چه کسانی تجمع خواهند کرد؟ ملتی که در یک شب قیمت سوختشان را چند برابر کردند و حداکثر مقاومتشان چند بوق شبانه بود؟ اصلا بیایند، حداکثر میخواهد ده پانزده هزار نفری شود که ساکت کردن و جارو کردنشان کار نیروهای ۴ تا پایگاه بسیج خواهد بود. تلفن بدست با دوستان درگیر و نزدیک به ستادها صحبت میکردیم، نامیدی مان قدرتمند تر شد: هوا دلگیر، سرها در گریبان، دستها پنهان ...، واقعا زمستان است؟ دستی که به پیراهنم آویزان شد و نگاهی که از فرط سرخی توان تمرکزی بی لرزش نداشت: چه میشود؟ و صدایی ناله گونه که بزور از گلویم خارج میشد: امیدوارم که بشود، واقعاً بودم؟
غروب ۲۵ خرداد:
باور نمیکردم، دروغ است، یعنی چی این عکس ها؟ یعنی چی این جملات که تهران با مردم فرش شده؟ تلفن بدست مثل دیوانهها سالن رو بالا و پایین میکردم: بهروز، کجایی؟ چه خبره اونجا؟ چرا گریه میکنی؟ بگو بهخدا؟ یعنی چی ته جمعیت و نمیبینی؟ بهروز میکشمت اگه دروغ بگی، بهروز دارم گریه میکنم، راستش و بگو؟ کی میام؟ بزودی، هفته دیگه، نه، بذار ببینم، میام، من باید برم، ... . و دوباره امید و البته ستادی که باید دوباره فعال شود.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر