یک داستان، یک حکایت، خیالی؟ نه، واقعیِ واقعی، اونقدر که همه ما یک زمانی با پوست و استخونمون، ذهن مون و احساس مون درکش کردیم، اصلا بخشی از اون بودیم، بخشی از افرینش اون، با همین دستها و مشت ها، با حنجره هامون ساختیمش، کنار هم، با هم. واقعیتش اینه که شاید خوب یادمون نیاد، اما یک زمانی شده بود زندگیمون، شده بود حال مون و همه امید به آینده مون. اسم این قصه "جنبش سبزه"، خاطره نیست، یعنی هنوز تموم نشده که بشه نام خاطره روش گذاشت و گوشه ذهن به دست بایگانی زمانش سپرد، همون بگیم قصه بهتره، حکایت.
این قصه هم، مثل همه قصههای دیگه، قهرمان داره؛ کسائی که با این قصه "دوباره" به دنیا میان، به این معنا که اگرچه این شخصیتها قبلا حضور داشته اند، یا در خاطره و حافظه اجتماعی، یا در لباسی دیگر، با اینحال شخصیت و هویت شون رو دوباره در غالب این قصه باز تعریف میکنند، همراهش زندگی میکنند و رشد میکنند و رشد میدهند. و در نهایت بسته به پایان داستان دچار سرنوشتی میشوند.
قصه ما هم قهرمانان خاص خودش رو داره، نامهایی مثل "عرب سرخی"، "تاج زاده"، "قدیانی"، "توکلی" و "نظرآهاری" و صدها نفر دیگه. هر کدام از این قهرمانان تا الان سرنوشت خودشون رو طی کردند: یکی زندانی شده و انفرادی میکشه، یکی حبس شده و آزاد شده و دوباره حبس شده. یکی یک گوشهای منزوی شده و بعضیهاشون درگیر بیمارستان و دوا و درمون. اما بین همه اینها سه نفر هستند که سرنوشت شون رفته به راهی دیگه؛ ربوده شده اند، دزدیدنشون. چرا؟ چون آدم بدهای این قصه القضا آدم ترسوها هم هستند، حتا اونقدر جرات نداشتند که حبس شون کنند، زندان شون کنند. زندان کردنشون محاکمه میخواست، دادگاه میخواست و قاضی و قضاوت و احتمالا یک مکالمه، هرچند یک طرفه. اما اینقدر اینها "وجود" نداشتند که جسارت کنند و چنین خطری کنند، خودشون و بندازند وسط پرسشهایی که هیچ پاسخی براشون نداشتند. پس خیلی راحت، در روز روشن دزدیدنشون، از ملت، از مردم، از حافظه اجتماعی. با همون منطق سادهای رفتار کردند که قبلا خیلیها رفتار کردند: "صورت اگر از مساله حذف بشه، جواب منتفیه"، فقط مشکل اینجاست که این منطقهای سادهِ پر استفاده، خیلی تا الان موفق نبوده اند، کار نکرده، سرنوشت استفاده کنندگان اون این و نشون میده. یعنی خیلی وقتها پیش میاد که این آدم بدهای قصه، که آدم ترسوها هم هستند، آدم باهوشهای داستانها هم حتا نیستند، واسه همینه که ته داستان ازشون معمولا هیچی نمیمونه، هیچیِ هیچی، غیر از یک خاطره نفرت انگیز.
قصه ما هم مثل همه قصهها با عبارت "یکی بود، یکی نبود" شروع شد، با ادامه "یک جایی، در یک سرزمینی که اسمش ایران بود، مردمی زندگی میکردند که تغییر میخواستند ..." اما قصه ما "هنوز" پایان نداره، یعنی تموم نشده،کلاغش هنوز به خونه نرسیده، ادامه داره. درسته که بهترینِ قهرمانان مون رو دزدیدند، درسته که ۸۸۸ روزه که مثل باقی قصه ها، جایی، در گوشه، داخل دخمهای از یک قصر زندانی شون کرده اند، اما همه میدونیم، بهتر از ما آدم بدهای ترسوِ نادان، که فردایی که درهای این دخمهها باز بشه دور نیست، دور نیست.
لحظه ای از یاد میرحسین و رهنورد و کروبی آسودگی ندارم.
پاسخحذفاین نظر توسط یک سرپرست وبلاگ حذف شد.
حذفماشاالله ادب خانوادگیتو خوب نشون دادی.
پاسخحذف