۱۳۹۰ مهر ۸, جمعه

تریبونی برای همه آنها که صدایشان پر طنین نیست، تشکری که به مسیح بدهکاریم


دو سال از آغاز جنبش مان می‌گذره، جنبشی که قرار بود بشه منشا تغییر خیلی‌ چیزها، یعنی‌ همه مون عزم کرده بودیم که قاعده بازی حاصل از انتخاب احمدی‌نژاد را عوض کنیم، ابزار مون هم انتخابات بود؛ مصرح‌ترین و مشروع‌ترین راهی‌ که هم قانون و هم عرف پذیرفته شده کشور بر آن تاکید کرده بود، حداقل تا اون موقع. به میانه میدان آمدیم، با شوق و در انتخابات شرکت کردیم و نتیجه نه آن شد که انتظار داشتیم: جنبشی از دل‌ آن زاده شد با طعم خون، با صدای شیون مادران عزادار و همسران تنها و دور افتاده از عزیزان اسیر، شد خبرهای شکنجه و بازداشت و دادگاه فرمایشی و ظلم، خبرهایی که آنقدر تکرار شد که به بخشی لاینفک از زندگی‌ مان تبدیل شد. دستاورد هم کم نداشتیم: برای اولین بار در چند دهه اخیر، حداقل بعد از آن شورهای انقلابی ماه‌های منتهی‌ به انقلاب ۵۷، با هم بودن رو تجربه کردیم، با هم بودنی متفاوت از هم که اینبار در غم هم شریک بودیم، در تلاشی که مزدش در کمترین حالت باتوم بود و البته توهین و تحقیر. شعری فی‌البداهه رو با هم شروع کردیم به سرودن، در حالیکه هیچکداممون نه شاعر بودیم و نه اصلا به این صنعت علاقه‌ای داشتیم. هر کدام گوشه‌ای از کار را گرفتیم، یکی‌ شد بیانیه نویس فلان گروه، یکی‌ شد شعار نویس دیوارهای شهر، یکی‌ که زوری داشت گروهی رو دور خودش جمع کرد تا به زور کثرت، انعکاس صدایشان را بیشتر کند، ... ، خلاصه اینکه هر کس با خرج هرآنچه داشت و در توانش بود به میان آمد و چه غم انگیز که در حین این هم پیمایی، جای به جای عزیزانی از میان مان می‌رفتند، به ضربِ تبر هیزم شکن ظالم جنگل مان، شاخه‌هایی‌ که شکستند و ریختند و درختانی که در سوگ‌شان نشستند و چه سوگی از این تلخ تر که جگرگوشه ۱۸ ساله ‌ات با فریاد سکوت به خیابان رود و بدن سردش را چند روز بعد تحویل بگیری، یا شوهری که کارگری بوده و دغدغه‌اش نون فرزندانش، یا پدری که هنوز منتظری که از در وارد بشه و در آغوشش جایی‌ برای تو باز کنه. اینها اتفاق افتاد، اسامی که هر روز بر تعداد آنها افزوده میشد و اینک وظیفه‌ای جدید بر شرح وظایف قبلی‌ در جنبش باید تعریف شود: پر انعکاس کردن نام این عزیزان، خواست‌شان و صداهای خانواده‌های داغدار شان.
مسیح علی‌نژاد را میشناسیم، نامی‌ پر انعکاس که پیشه‌اش خبرنگاری بود و قلمرو‌اش راهروهای مجلس شورای اسلامی، تا آنروز که راه ورودش را بستند، به بهانه ای. راهی‌ دیگر گشود و ممارست کرد تا جایی‌ که راهی‌ نماند. جنبش سبز آمد و مسیح را به همراه همه مان با خود برد، بی‌ پرسش سوار مان کرد و ابزاری به دست مان داد، به شرحی که گفته شد. مسیح برای خود وظیفه‌ای دیگر تعریف کرد گرانقدر، که صدای مادران داغدار باشد، صدای همسران تنها، کودکان چشم انتظار درهای زندان، انعکاسی باشد برای آن نامزدی که ادعای سیاسی ندارد، خطابه سیاسی نمیداند، ولی‌ درد دارد، دردی که دردِ من و تو هم هست. شد یک بلندگو تا خواهر آن عزیزِ شهید بوسیله آن صدایش را بلند بلند زمزمه کند تا بشنویم و بدانیم که شهدای مان، زندانی مان بیش از انی‌ اند که میپنداشتیم. شهدای گمنام و اسیران رها شده در فراموشی را پیدا کرد، تلفنی بدست گرفت و تریبونش را در اختیار آنها قرار داد تا هرآنچه در دل‌ دارند بگویند. از دردِ خانواده هم گفت، دردی که فقط دوری نیست، فقط مالی‌ نیست، فقط ... ، که ملغمه‌ای از همه اینهاست. عکسی‌ از درون زندان، یادداشت کوتاهی‌ از دخترِ  .... .
نوشتم تا تشکری کنم از یک عزیز، عزیزی که هیچگاه ندیدمش و شاید هیچوقت نبینمش، ولی‌ دیدار نبود که باعث آشنائی شد که جهدی و تلاشی بود که مسیح کرد تا کاری را کند که شاید کسِ دیگر با این کیفیت نمی‌توانست بکند، که تشکر کنم از اینگونه اعمال، کارهایی که صدا ندارند، جامعه به فاعل آن صفت قهرمان نمیدهد، ولی‌ ارزش آن به اندازه مجاهدت‌هایی‌ است که عزیزان دربند مان می‌کند، مکمل آنهاست. جنبش متکثر است، هم از حیث عقاید و هم از حیث وظایف، نقش‌هایمان متفاوت است، بعضی‌ سخت تر و بعضی‌ راحت تر، ولی‌ پذیرفتن مسئولیت بعضی‌ از کارها نیازمند داشتن روحی‌ بلندتر است.



هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر